دین باید انسانی باشد

Image and video hosting by TinyPic

دین باید انسانی باشد. همانقدر که آدمیان برای دین‌اند، دین هم برای آدمیان است. عادلانه بودن، فطری بودن، حق بودن و انسانی بودن، از جمله اوصافی است که هر دین باید واجد باشد و احکام درونی دین باید با آن اوصاف بیرونی موافق افتد تا پذیرفتنی گردد.

هیچ‌کس را نمی‌توان مجبور کرد که به نام خدا و به نام تاریخ و به نام ملت و امثال آن، به امر ضدانسانی و ضدحقیقت و ضدعدالت گردن نهد؛ پس تشخیص انسانی بودن دین مقدم بر تشخیص خدایی بودن آن است. و حق بشر است که دین‌های غیرانسانی را نپذیرد و بلکه آنها را به دلیل غیرانسانی بودن، غیرآسمانی هم بشناسد.

هر مذهبی، معرف رابطه‌ی خاصی بین انسان و خداست. همین رابطه‌ی خاص، شکل‌دهنده‌ی سمت‌گیری‌ها و رفتارهای مؤمنان با یکدیگر است. اعتقاد به خدایی رحیم نوعی رفتار را ایجاب ‌می‌کند، و پرستش خدایی غیراخلاقی رفتاری دیگر را. رد دین یهود توسط هگل، دقیقاً مبتنی بر همین نکته بود. هگل می‌اندیشید که در دین یهود رابطه‌ی بین خدا و مؤمنان، رابطه‌ی ارباب و برده است که بسیار غیرانسانی است. از نظر وی مسیحیت از این نظر وضع بهتری دارد.

دموکراسی راستین نیازمند معیارهای عالی اخلاقی است و از این رو در سنت‌های مذهبی که خدایشان رعایت این معیارها را واجب نمی‌شمرد، دموکراسی دست یافتنی نیست. این امر نشان‌دهنده‌ی اهمیت نقش نگرش‌های مذهبی در فراز و فرود دموکراسی است. داشتن پارلمان یا نهاد رأی‌‌‌‌گیری، دموکراسی را به هیچ وجه تضمین نمی‌کند. برای آن منظور، اصلاح گرایش نسبت به ارزش‌ها و حقایقی چون «خدا»، «انسان»، «علم»، «عدالت»، «قدرت»، «ثروت» و غیره، فوق‌العاده ضروری است.

دکتر عبدالکریم سروش، کتاب «فربه‌تر از ایدئولوژی»، بخش دوم، موسسه فرهنگی صراط، ۱۳۷۲.

بسط و قبض در نقد و بحث-دکتر عبدالکریم سروش

PicsArt_1441998438446

اینکه می‌گوییم بحث از معرفت دینی یک بحث معرفت‌شناسانه است،اینجا اهمیتش معلوم می‌شود.وقتی که از بیرون به آن نگاه می‌کنیم، معرفت دینی را آمیزه‌ای از حق‌ها و باطل‌ها،آرای متعارض،فهم های مختل متجدد متغیر می‌بینیم.هر عالم دینی البته به اندیشه و رأی خودش پایبند است و از آن دفاع می کند ولی وقتی از بیرون نگاه می‌کنیم می‌بینیم که معرفت دینی مجموع اندیشه‌های حق و باطلی است که هرکدام مدافعی و مخافی دارد.

وقتی این مطلب روشن شد،آن وقت بسیاری مسائل دیگر به دنبال آن روشن می‌شود.همینکه روشن شد که دین چیزی است،و معرفت دینی چیز دیگر،آنگاه به راحتی معلوم می‌شود که دین مقدس است اما معرفت دینی مقدس نیست، رأی این عالم و آن عالم مقدس نیست چون خود علما رأی همدیگر را تخطئه می‌کنند ولی هیچ‌کدام،دین را تخطئه نمی‌کنند.و چنین که شد مسئله جمع ثبات و تغییر و جمع مقدس و نامقدس دیگر راحت برای شما حل خواهد شد.این مطلب،توابع و توالی بسیار دارد و شجاعت در احیای فکر دینی حقیقتاً از همین سرچشمه مهم نشأت می‌گیرد و بنده بیشتر مشکلات را در همین می‌بینیم که کسانی در تفکیک این دو،آنچنان که باید توفیق نیافته‌اند،و یا باور نکرده‌اند که یک چنین تمایز و انفکاکی در اینجا وجود دارد.

از دیدگاهی معرفت‌شناسانه،توضیح دادیم که معرفت دینی،معرفتی بشری است،یعنی محصولی است ساخته دست بشر،مثل فلسفه،مثل طب مثل روان‌شناسی که همه معارفی بشری‌اند.خدا خالق طبیعت است اما طبیعت‌شناسی محصول تلاش آدمیان است.دین هم فرستاده خداست اما دین‌شناسی و فهم دین(یعنی معرفت دینی) ساخته‌ی آدمیان است،و مثل هر مصنوع بشری،از قصورها و نقصان‌های بشری اثر پذیرفته است.لذا کاستی‌ها و خطاهای آن،نه به دلیل مکر شیطان و توطئه‌ی توطئه‌گران،بلکه لازمه بشری بودن آن است.آدمیان به تعبیر حافظ «تر دامن و خواب آلوده»‌اند.نه عصمت از گناه دارند و نه عصمت از خطا،و لذا علمشان هم عصمت آمیز نیست،همچنان که زبانشان و عملشان بشری و زمینی بودن معرفت دینی،در قبال الهی و آسمانی بودن دین از نکته‌هایی است که آدمی را از افراط و تفریط‌های بسیار باز می‌دارد و هوس پیامبر شدن را از سر هوس آلودگان بیرون می‌کند.

قدم چهارم این بود که بیان کردیم معرفت‌های بشری باهم مبادله دارند و به تعبیر درست‌تر «دیالوگ» دارند یعنی با هم می‌گویند و می‌شنوند. این تعبیر «دیالوگ» تعبیر بسیار حساب شده‌ای است یعنی مجازاً و مسامحتاً آن را به کار نمی‌بریم. این رابطه از یک طرف منطقی است و از یک طرف منطقی نیست. منطقی است چون مضبوط است و چون یک نوع ارتباط معنایی بین طرفین دیالوگ هست.منطقی نیست چون قیاسی نیست.ببینید،شما وقتی با کسی گفتگو می‌کنید،بین سخنان شما و سخنان مخاطب شما ارتباط معنایی هست یا نیست؟مثلاً کسی از من می‌پرسد احوال شما چطور است؟چند جور جواب می‌توانم به او بدهم که اصلاً هیچ ربطی به آن نداشته باشد. من ممکن است بگویم حالم خوب است.ممکن است هم بگویم حالم بد است،یعنی هم خود یک قضیه هم ضدش می‌تواند جواب او باشد.می‌توانم بگویم سرم درد می کند.می‌توانم بگویم مثلا دیروز در خانه افتاده بودم.خیلی از این جور جواب‌ها می‌توانم بدهم،ولی دیگر نمی‌توانم در جواب بگویم که امروز روز جمعه است!در عین حال،آن جواب های مربوط،هیچ کدام ربط قیاسی با سوال ندارند.حال بین معارف هم نوعی ارتباط دیالوگی هست،یعنی اینها باهم گفتگو می‌کنند.یکی به خواسته‌ی دیگری جواب می‌دهد و در اثر این گفتگو ارتباطی بر قرار می‌شود که به نفع هر دو یا به ضرر هر دو تمام خواهد شد.

«دکتر عبدالکریم سروش-مقاله‌ی قبض و بسط در میزان نقد و بحث،چاپ شده در کتاب بسط و قبض تئوریک شریعت»

مبانی تئوریک لیبرالیسم از زبان دکتر سروش

PicsArt_1438347677420

لیبرالیسم،یعنی هیچ‌کس و هیچ‌چیز،هیچ‌گاه مقدس نبوده و نیست،ما را از شرّ مقدسات رها کنید.هیچ شخصیت یا هیچ عقیده‌ای را مطرح نکنید که فقط وظیفه‌ی ما تقدیس و تجلیل آن باشد و بس.ما از این پس،اهل تحلیلیم،نه اهل تجلیل.این است مفهوم دقیق لیبرالیسم.و راسیونالیسم به معنای عقل‌گرایی که همزاد لیبرالیسم است،از همین‌جا برمی‌خیزد.عقل اهل تحلیل است،نه اهل تقدیس.آن عاطفه است که اهل تقدیس است و به همین دلیل است که شما می‌بینید که به طور ناخواسته،در مکتب لیبرالیسم،عاطفه تحقیر می‌شود.شاید اگر از تک‌تک فیلسوفان لیبرال و راسیونالیست بپرسند،راضی به تحقیر عاطفه نباشند.اما ثمره‌ی منطقی لایتخلف اندیشه‌ی لیبرالیسم،که ستایش‌گر عقل و نافی تقدیس بود،این بود که عاطفه را هم تحقیر کند.به همین سبب،بعدها در مکتب روشنگری،رمانتیسم یا ضد‌روشنگری ظهور کرد که حق عاطفه را طلب می‌کرد.ویلیام وردزورث می‌گفت:«کافی است این همه علم،این همه فن.آن کتاب‌های عقیم را ببندید.در عوض دلی پاک بیاورید که بفهمد و ببیند.»سهم عقل را دادید،سهم دل را هم بپردازید.نهضت فاشیسم،به یک معنا،غلبه‌ی اندیشه رمانتیسم در مغرب زمین بود که عاطفه را به حد اعلی رساند و عقل را به حد صفر.تکیه‌ای که در مکتب فاشیسم بر جوان‌ها می‌شد،چیزی نیست جز بهره جستن از عاطفه‌ی ناپرورده‌ و ناپخته‌ی آنان و تعطیل عقل،به بهانه‌ی گشودن باب عاطفه.

باری؛لیبرالیسم از آنجا آغاز می‌شود که آدمی‌ می‌کوشد خودش را از شرّ مقدسات آزاد کند.اما فقط ولایت کلیسا نبود که مقدس بود.ولایت شاهان(سلطنت)نیز مقدس بود.ولایت متفکران پیشین نیز مقدس بود.همه‌ی‌ شما این جمله را که در قرون وسطی زیاد تکرار می‌شد،شنیده‌اید که:Magister Dixit،استاد چنین فرموده است(یعنی ارسطو و افلاطون).کافی بود قولی از متفکران پیشین در میان بیاید تا دهان‌ها را ببندد  و همه را تسلیم دعوت کند.شوریدن در برابر هرگونه ولایت،چه ولایت دینی چه ولایت سلطنتی چه ولایت فکری،از ارکان لیبرالیسم است.لذا،وقتی گفته می‌شود لیبرالیسم نقش سلطنت و حکومت و دولت را به شکل محدود می‌خواهد،به همین نکته بازمی‌گردد.او هیچ آقابالاسری را نمی‌پسندد؛هرکه می‌خواهد باشد،خواه خدا،خواه سایه‌ی خدا،خواه در عرصه‌ی فکر و نظر و مذهب،خواه در عرصه‌ی حقوق و امتیازات مادی و معنوی.به این ترتیب،لیبرالیسم نفی قدرت‌های مقدسی بود که جامعه آن روز اروپا را نظراً و عملاً،به طور کامل در تسخیر خود داشت.

به زبان نرم‌تر و ساده‌تر،با طرح لیبرالیسم جایزالخطا بودن آدمی مورد توجه و تقدیس و تأکید جدی قرار گرفت و این اصل به جای همه‌ی اصول مقدس پیشین نشست که آدمی،هم در عرصه‌ی سیاست و هم در عرصه‌ی معرفت و هم در عرصه‌ی دیانت،جایزالخطاست.حق در آستین هیچ‌کس نیست و لذا،هیچ‌کس نمی‌تواند معصومانه سخن بگوید و یا معصومانه حکومت کند.همه بر سر یک سفره نشسته‌ایم و همه ساکن یک کوییم.هیچ‌کس از پیشِ خود یا از پیشِ خدا،واجد امتیازی نسبت به کس دیگر نیست.

از این جنبه‌ی معرفت‌شناسی که بگذریم،به جنبه‌ی انسان‌شناسی لیبرالیسم می‌رسیم.سخن اصلی انسان‌شناسی لیبرالیستی این است که عقیده‌ی آدمی در انسانیت او،دخالتی ندارد و به عبارت دیگر،عقیده برتر از انسانیت نیست.این را با مکاتب دینی یا مارکسیستی مقایسه کنید که معتقدند یکی از مقومات انسان،عقیده‌ی اوست و شهادت در راه عقیده را فضیلت می‌شمارند.اما در لیبرالیسم،همچنان که انسان مقدس نداریم،انسان نامقدس هم نداریم.سخن لیبرالیسم این است که دایره‌ی انسانیتِ انسان،بسیار وسیع است.هیچ‌کس به دلیل داشتن عقیده‌ی خاصی،از انسانیت نمی‌افتد و مستحق قتل و سلب حقوق نمی‌شود،مگر اینکه خود آدمیان،به بیرون راندن او از جهان(اعدام)فتوا دهند؛آن هم نه به دلیل عقیده‌اش،بلکه به دلیل کرده‌اش،و پیداست که این رای با رای کلیسا منافات صریح داشت که کسان بسیار را با طرد و لعن،محکوم به قتل و مرگ می‌کرد.

آدم ندانستن کفار،فقط از آن مسیحیان نیست،به مولانای رومی بنگرید که فی‌المثل می‌گوید:

خر نشاید کشت از بهر  صلاح

لاجرم کفار را شد خون مباح

چون‌شودوحشی‌شودخونش‌مباح

همچو وحشی‌پیش نشّاب و رماح

جفت و فرزندانشان جمله سبیل

زان ‌که وحشی‌اند از عقل  جلیل

باز عقلی کو رمد از عقل عقل

کرد از عقلی به حیوانات نقل

(مثنوی،۱ :۵/۳۳به بعد)

لکن فکر لیبرال‌ها دقیقا این بود که اگر کسی از دین بیرون رفت،از انسانیت بیرون نمی‌رود.مرز دیانت و انسانیت یکی نیست و دایره‌ی انسانیت،بسی وسیع‌تر از اینهاست و از همین‌جا بود که نوعی تسامح دینی یا نرم‌خویی در لیبرالیسم متولد شد.در جامعه‌ی امروز ما،وقتی لفظ لیبرالیسم به کار می‌رود،بیش از هر مفهوم دیگری،همین مفهوم تسامح تداعی می‌شود.این تسامح،هم ریشه‌ی انسان‌شناختی و هم ریشه‌ی معرفت‌شناختی دارد.همچنین،تساوی حقوق انسان‌ها در لیبرالیسم و آزادی انتخاب همسر،عقیده،وطن و شغل،معارضه‌ی آشکار دارد با عدم‌تساوی حقوق میان پیروان یک دین با پیروان دین دیگر،در تفکر دینی رایج.مرحوم شیخ فضل‌الله نوری،در یکی از نوشته‌های خود می‌نویسد که در دوران تدوین قانون اساسی مشروطه،وقتی در تساوی حقوق مسلم و کافر بحث می‌کردیم،یکی از روشنفکران مشروطه‌خواه به من می‌گفت که این تساوی حقوق آنقدر مهم است که اگر شما تمام اصول دیگر قانون اساسی را باقی بگذارید،ولی این یکی را حذف کنید،دیگر ما را مشروطه نخواهند شناخت.شیخ فضل‌الله این را از سر تقبیح و انکار می‌گوید و مرادش این است که قانون‌اساسی نویسان مشروطه،تعهد اسلامی ندارند.همین طور است.این فکر،فرزند مکتب لیبرالیسم است.مساوی دیدن انسان‌‌ها باعث می‌شود که همگان حقوق مساوی پیدا کنند و لذا،در عرصه‌ی سیاست و در عرصه‌ی اجتماع هم مساوات پدید خواهد آمد.آزادی سیاسی که پیش‌تر از آن سخن گفتیم،همینجا معنی عمیق خود را آشکار می‌کند.آزادی سیاسی،دقیقا به این معناست که کسی از پیشِ خود،یا از پیشِ خدا،حق حکومت ندارد.این حق را آدمیان دیگر باید به او ببخشند.معنای ساده‌ی آزادی سیاسی،البته این است که مردم،حکومت دلخواه خود را با ریختن آرا در صندوق انتخاب کنند.ولی این امر،پشتوانه‌ی فلسفی عمیق دارد که رای دادن و حکومت انتخاب کردن و پارلمان‌داشتن،همه از فرزندان اوست و آن،داشتن حقوق طبیعی در برابر حقوق الهی است.

«دکتر عبدالکریم سروش-مبانی تئوریک لیبرالیسم،سخنرانی ایراد شده در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران سال ‌۱۳۷۰ ،چاپ شده در کتاب رازدانی و روشنفکری و دینداری.»

عید فطر مبارک

سخت است دل‌کندن از ماهی که به آن عادت کرده‌ای.ماهی که هم رنگ و بوی الهی و معنوی دارد و هم فرصتی‌ست مغتنم تا آدمی  خویشتن را جلا دهد و ابرهایی که روان پالوده‌ی وی را آلوده کرده کنار زند تا خورشید تابان بر نفس و جانش بتابد آنچنان که حجاب از چهره کناره رود و گوهر نابش نمایان گردد و خدایی بلکه خدا شود.

روح را تربیت و تقویت کردن،از خدا توبه و عذر خواستن،درون را ترمیم و اصلاح نمودن و خود را خدایی ساختن از میوه‌های شیرین این ماه مبارک است که تشنگی و گرسنگی کشیدن،جز قشری نیست و این قشر بدون مغز،چندان دلپذیر و مطبوع نیست.

ماه رمضان امسال هم سرشار بود از مهر و برکت،برای تمام ایرانیان.ان‌شاءالله همگان،از فضیلت‌های این ماه عزیز بهره برده باشند و طعم شیرین میوه‌اش را با تمام وجود در عید فطر،بچشند.در نهایت خداوند تمام آدمیان را،که بر صورت او خلق شده‌اند،از سلطه جباران و ظالمان رهایی بخشد آنچنان که محمد(ص) از خدا خواست.

عید فطر مبارک

حدیث بندگی و دل‌بردگی سروش

PicsArt_1436471259077

در اصل،این شب‌ها بهار توبه است و از هر وقت دیگری مطلوب‌تر است که انسان‌ها به آمرزش خواستن رو بیاورند.اگر کسی در این شبها موفق به توبه‌ی واقعی شود،شب او شب قدر است.یعنی دلش و حالش و جانش عوض شده‌است و همچنان که گفته‌اند،تقدیر سال و بلکه همه‌ی عمر آینده‌اش را رقم زده‌است.اصلی‌ترین بهره‌ای که می‌توان برد،بهترین و شریف‌ترین میوه‌ای که از شاخسار رحمت خداوندی در این شب‌ها می‌توان چید،توفیق در توبه است که عبارت است از به خود آمدن و در پیش خود و خداوند،شخصیت خود را عریان نهادن و دفتر گذشته‌ی خود را ورق زدن،و در برابر خود عصیان کردن،و از افراط‌ها و تفریط‌ها ندامت حاصل کردن،به کژی‌ها و نقص‌های خود اعتراف کردن و از خداوند مغفرت خواستن و پشیمانی و تلخی ندامت را با ژرفای جان احساس کردن،و عزم اکید بر ترک گناهان و تغییر مسیر در باقی‌مانده‌ی عمر ورزیدن است.

تکیه کردن بر خداوند در مقام توبه،از ویژگی‌های اندیشه‌ی دینی است.این فضیلت بیرون از دین یافت نمی‌شود.انسان اگر می‌توانست با خویشتن خویش هم‌آوردی کند و به تنهایی قدم بر سر نفس خود گذارد و گذشته‌ی خود را بشوید و جامه‌ی چرکین پیشین خود را درآورد و جامه‌ی پاک و پیراسته‌ی تازه بر تن کند،در مقام توبه این همه عذر نمی‌تراشید و این‌قدر از آن دور نمی‌ماند و این‌قدر اسیر غفلت نمی‌شد.این کار به تنهایی شدنی نیست.نفس ما،یعنی همان که به ما جفا کرده است،بی‌جهت برنمی‌گردد و وفا نمی‌کند.کس دیگری را باید در میان آورد.از جای دیگر باید مدد جست.قرآن به ما آموخته است که خداوند توّاب است.او نیز به سوی توبه‌گران گرایش دارد و توبه‌ی آنها را می‌پذیرد.توّاب بودن خداوند یعنی این که در واقع،توبه از او شروع می‌شود و حداقل هنگامی که از این سو کسی بر توبه عزم می‌کند،خداوند نیز از آن‌سو دستش را می‌گیرد.

در این کشاکش دوسویه است که شخص از غربت و تنهایی،از ضعف و زبونی، بیرون می‌آید و نیرویی تازه می‌یابد.بر پیشینه‌ی خود که بر او چیره بود،غالب می‌شود و از پوستهی پیشین خود می‌شکفد و بیرون می‌رود.اما توبه کردن در پیشگاه خداوند،تنها مددخواهی از وی نیست.اقرار کردن به گناه نیز می‌باشد.پس در توبه،در وهله‌ی نخست،مفهوم گناه نهفته است.اگر کسی یا کسانی به امری به نام گناه معتقد نباشند،توبه هم برای آن‌ها معنای روشنی نخواهد داشت.این تفکر را ادیان آموزش داده‌اند.

دکتر عبدالکریم سروش-حدیث بندگی و دل‌بردگی،سخنرانی ایراد شده در ۲۱  رمضان سال ۱۳۷۱ در مسجد عیسی وزیر.

خشونت و دیانت-دکتر عبدالکریم سروش

 

065

 

به قول شاملو:روزگار غریبی است نازنین!ما در دوران عجیبی زندگی می کنیم.دینداران و ادیان متهم به خشونت ورزی هستند،دورانی که از در و دیوار آن،از علم و صنعت و تکنولوژی آن،از سرمایه داری آن،خشونت می بارد،متدینان و دینداران باید متهم شوند و همه جا در مقام دفاع برآیند و برای دیگران توضیح بدهند که این همه خشونتی که جهان ما را پر کرده است، علی العموم و علی الاغلب ریشه و منبع دیگری دارد و اگر دینداران هم در این امر دخالتی دارند-که دارند-اقلی از آن را تشکیل می دهند و اگر به فکر درمان خشونت ورزی هستیم،البته باید چاره اندیشی های بنیانی و عمیق و رادیکال تری بکنیم.

ما تردیدی نداریم که در تمام تاریخ ادیان،دوران پیروزی ادیان و غلبۀ آنها و دورانی که حکومت ها و قدرت ها به دست آنها بود،کم خشونت نشده است؛به نام خداوند،به نام دین،از طریق طبقه بندی مردم به خودی و غیر خودی،کافر و مؤمن،مرتد،منافق و بدعت گذار و امثال اینها.ما شکاف هایی را در جامعه و تاریخ دیده ایم یا افکنده ایم که این شکاف ها ناگزیر به نزاع ها و برخوردهای خونین منتهی شده است.البته لازمۀ مکتب ها،چه مکتب های بشری،چه مکتب های الهی،این است که در میان مردم تفاوت،اختلاف و شکاف می اندازند.رشد مکاتب همواره این چنین بوده است و غیر قابل اجتناب است.

حقیقت این است که اولا آدمی،استعدادی دارد برای سلطه گری،برای به استخدام درآوردن دیگران،برای زور گفتن،برای قلدری،برای توسعۀ دایره تصرفات و فتوحات،و از طرف دیگر هم اندیشه جزو مقومات وجود آدمی است و شخص نمی تواند با یک ذهن تهی زندگی کند؛لاجرم وابستگی های ذهنی و فکری حاصل می کند،به این مکتب یا آن مکتب و از این طریق احراز هویت و ابراز هویت می کند و ناچار جنگ هم در می گیرد.سراسر تاریخ به قول یکی از مورخان،آتش بس هایی است که در میان جنگ ها پدید آمده است؛یعنی،حقیقت این است که بیش از اینکه ما،آرامش و آسایش داشته باشیم،جنگ داشتیم.این جنگ ها را هم آدمیان کرده اند.به اسم های مختلف،به بهانه های مختلف؛گاهی به بهانۀ دین،گاهی به بهانۀ مکتب های غیر دینی،گاهی به بهانۀ تصرف زمین های دیگران،گاهی بر سر مال،گاهی بر سر جنس و به بهانه های مختلف بسیار.

البته ما در دوران ویژه ای از تاریخ زندگی می کنیم که خشونت نهادینه تر از آن است که در دوران های پیش از این بوده است.ولی امروز به دلیل اینکه رسانه ها وجود دارند،به دلیل اینکه از کاه کوهی می سازند،به دلیل اینکه عموم رسانه ها به دست افراد لائیک و سکولار است،به دلیل اینکه دینداران را دوست ندارند و نیز به دلیل اینکه دیندارانی پدید آمده اند که طالب هویت ناب دینی هستند و به این سبب خشونت می ورزند،همۀ اینها باعث شده است که نگاه ما،معطوف به یک زمینۀ خاصی بشود که متعلق به دینداران است و بعد کسانی برخیزند و ناجوانمردانه فریاد بکشند که همۀ خشونت ها،همۀ شرارت ها،از آن دینداران است و اگر دینداران را از صفحۀ زمین حذف کنیم؛جهان گلستان خواهد شد و ما در سرزمینی مثل بهشت زندگی خواهیم کرد.

اما غافل اند از اینکه این دنیا،این اروپا،در همین قرن بیستم که دو جنگ بزرگ را از سر گذراند،چنانکه برای شما گفته ام جنگ هایی بود که روی تمام جنگ های تاریخ را سفید کرد و بیش از همۀ کشتگان و مجروحان کل تاریخ کشته و مجروح و ویرانی و سوختگی به جا نهاد،جنگ های دینی نبود؛بلکه جنگ های لائیک و سکولار بود میان کسانی که بر سر قدرت،بر سر ثروت،بر سر زمین و بر سر سرمایه با یکدیگر می جنگیدند و آن همه ویرانی به بار آوردند.

من به یاد دارم که در همین مجلس،چند ماه پیش درباب داعش و داعشی ها سخن گفتم.عمدۀ سخن من در این باب بود کسانی که مثل داعشی ها فکر می کنند،در میان ما ایرانی ها هم کم نیستند،در میان مسلمانان کم نیستند،اینها خواستار اسلام ناب اند و معتقدند که چیزی به نام شریعت یا حقیقت دینی ناب،پیدا می شود که متاسفانه امروز آلوده شده است،ما با رفع این آلودگی ها باید برگردیم به همان اسلام نابی که پیامبر اسلام برای ما آورده بود؛اشاره کردم که مرحوم آیت الله خمینی هم چنین فکری داشت و بارها و بارها شعار اسلام ناب محمدی  می داد.و من موافق تئوری هایی که خودم دارم،برای دوستان بیان کردم که « این‌چنین شیری خدا هم نافرید» اسلام ناب هیچ وقت وجود نداشته است،امروز هم وجود ندارد و به دنبال آن رفتن،حقیقتا سعی ضایع و رنج باطلی است.

اسلام و هر دینی،از وقتی که متولد می شود،مثل بارانی است که بر زمین می بارد.و این یکی از بهترین تمثیل هایی است که خداوند در قرآن آورده است که باران تا در ابر است و در آسمان،پاکیزه است و نیالوده است اما همین که به زمین می رسد با خاک و خاشاک آمیخته می شود.و لذا از وقتی که پیامبر اسلام،دانۀ این دین را کاشت،این دین تغذیه کرد از فضای خود،از خاک تاریخ و از جوامع و از آب و هوای دوران های مختلف. و تبدیل به یک درخت تنومندی شد که نام او اسلام امروزین است.هوس بازگشت به آن دانۀ نخستین،که در خاک اولیۀ تاریخ کاشته شد،یک هوس عبث و باطل و ناشدنی و ناممکن و نا مطلوب است.همیشه شما اگر یک عزم محال بکنید،خشونت می آفریند؛کاری که می توان کرد را می توان کرد راه آن را هم باید پیدا کرد و می توان پیدا کرد،اما اگر شما عزم محال بکنید،طالب چیزی باشید که نارسیدنی است،آن امر نارسیدنی روش ندارد،متد ندارد،ابزار ندارد،راه ندارد.ناچار شما در نهایت امر باید متوسل به خشونت بشوید.یکی از نمونه هایی که می توان در این باب ذکر کرد،همین است.سلفی ها که البته عموم آنها انسان های بی آزاری هستند و نمی خواهند از طریق زور اسلام ناب را محقق کنند،اما به گمان من همچنان در پی یک مطلوب دست نیافتنی هستند و رنجی که می برند ضایع خواهد بود.

انسان اگر دین را معرفتا و تاریخا نشناسد،یعنی نداند که در چه سرزمین معرفتی و تاریخی متولد می شود و در اثر رشدی که می کند،به چه سرنوشتی و سرگذشتی مبتلا می شود،هرگز نخواهد دانست که با این دیانت چه باید بکند و چه مواجهه ای باید داشته باشید.به همین سبب یا به این سو می رود،به آن سو می رود،به یمین و به یثار و انرژی خود را تلف می کند و یا دست به کار ناممکن می زند.مارکس سخن خوبی می گفت که همیشه در گوش من هست:« علم یعنی عزم بر امور ممکن،هنر یافتن مسائل حل کردنی و آنگاه به حل آنها همت گماشتن.»

همچنین در یک نوبت دیگر هم،من پیش از آن در اینجا سخنی گفته بودم درباب نعمت ناتوانی.ما مسلمانها و شرقی ها از نعمت ناتوانی برخوردار بودیم.شعر سعدی را به یاد دارید:«چگونه شکر این نعمت گذارم که زور مردم آزاری ندارم»ما زور نداشتیم،زور کم داشتیم و ناتوان بودیم.زوری که غربی ها امروز دارند و از 2-3 قرن پیش پیدا کردند،قدرتی که علم به آنها داده،تکنولوژی و صنعت و سرمایه در اختیار آنها نهاده است،ما نداشتیم.خب البته این یک نقصان است،اما این نداشتن در عین حال برای ما نعمت و برکت هم بوده است.ما خشونت هم کم ورزیدیم.ما بمب اتم نساختیم و نداشتیم،ما زور استعمارگری نداشتیم و هیچ ملتی را استعمار نکردیم،ما سلاح شیمیایی نساختیم،ما چندین میلیون یهودی نسوزاندیم،ما دستگاه های تفتیش عقاید برای گرفتن مرتدین و سوزاندن آنها برپا نکردیم،خوشبختانه نکردیم.شاید اگر زور داشتیم و قدرت داشتیم،این کارها را می کردیم و نباید بگوییم ما معصوم بودیم.خوشبختانه مجال شرارت برای ما پیش نیامد.

به سابقۀ این بحث راجع به خشونت،من یک اشاره ای هم بکنم.دوستان عزیز ما،خوانده اند و شنیده اند و یا در صحنه حاضر بوده اند که آیت الله خمینی،در سال 1360 جبهه ملی را مرتد اعلام کرد و مصدق را نامسلمان اعلام کرد.علت اینکه ایشان اعلام ارتداد جبهه ملی کرد،این بود که جبهه ملی،علیه لایحۀ قصاص در مجلس موضع گیری کرد و احکام جزایی اسلام را که عبارت بود از دست بریدن،شلاق زدن،سنگسار کردن و…این احکام را غیر انسانی خواند؛بیانیه ای داد و گفت که این احکام غیر انسانی است.همۀ قراین نشان می داد که آیت الله خمینی اغتنام فرصت کرد و آنچه را که می خواست در مورد جبهه ملی پیاده کند و آنان را از صحنۀ سیاست براند و به دور بیندازد،آن فرصت را به دست آورد و آمد به صراحت تمام،گفت که امروز جبهه ملی مرتد است،برای اینکه احکام اسلامی را غیر انسانی خوانده است و بدون آنکه نام مصدق را ببرد،گفت که او هم مسلم نبود و مصدق را هم نامسلمان اعلام کرد و چنین بود که طومار و دفتر زندگی و حیات سیاسی جبهه ملی را ایشان بست.

آقای خمینی یک فقیه و مفتی بود،برای خود حق افتا قائل بود گرچه که حقیقتا در مقام اعلام نامسلمان بودن مصدق،به گمان من ایشان تندروی کرد،زیاده روی کرد،کاری کرد و سخنی گفت که به هیچ رو قابل دفاع نبود.جلسه ای ما خصوصی با ایشان داشتیم،یکی از دوستان ما از ایشان طلب دلیل کرد که «شما به چه دلیل گفتید که مصدق مسلمان نبود؟»تنها دلیلی که آقای خمینی آورد این بود که «من شنیده ام مصدق،در یکی از جلسات که دوستان ما هم در آنجا بودند و به نماز برخاسته بودند،مصدق نمی دانست که نماز ظهر و عصر چند رکعت است.»تنها دلیلی که آقای خمینی ارائه کرد این بود و هم ایشان می دانست و هم ما می دانستیم و هم هر مسلمانی می داند که ندانستن تعداد رکعات نماز عصر،دلیلی بر ارتداد،دلیلی بر نامسلمان بودن کسی نیست.اگر شما ندانید نماز و ظهر و عصر چند رکعت است و اگر در تمام عمر خودتان یک بار هم نماز ظهر و عصر نخوانده باشید،بازهم از اسلام خارج نمی شوید ممکن است یک مسلمان گناهکار باشید،اما مرتد نخواهید بود.کاملا پیدا بود که آنچه که آقای خمینی در آنجا کرد یک عمل صد در صد سیاسی بود و می خواست یکی از رقبای سیاسی خود را از صحنه بیرون براند.من به جوانب سیاسی این امر کاری ندارم،این را گفتم به خاطر اینکه یک نکته ای که در سیاست دینی ایران و دین سیاسی اسلام،پدید آمده بود درباره اش روشنگری بشود.

اما حرف من اینجاست که آیا احکام جزایی اسلام غیر انسانی اند،یعنی خشن اند؟و آیا اگر کسی ابراز کند آنگاه او نامسلمان است؟مرتد خواهد بود؟در آن موقع شاید این نغمه ها،نغمه های ناشنیده ای بود یا بانگ های آهسته ای بود و در کشور ما کمتر و در جهان اسلام هم،کمتر به گوش ما می رسید.ولی امروز 35 سال پس از آن وقت که جبهه ملی آن سخن را گفت و آن مجازات را دید،تقریبا امروز در تمام جهان اسلام ،این نغمه بلند است،بسیاری از روشنفکران دینی در این مطلب تامل می کنند،اتهامی است که متوجه عموم مسلمان ها شده است،دین اسلام زیر ضربه و زیر سوال رفته است؛و عمدتا هم به خاطر فقهی که امروز فقیهان ما ترویج می کنند، فتاوایی که می دهند و پرسش هایی که بر می انگیزند و متاسفانه خود پاسخ نمی دهند.

فقه اسلام امروز،بدل به یک امری شده است که برای مسلمانان سؤال انگیز شده و آنها را در موضع دفاع و اتهام قرار می دهد.من در اینجا نظر خودم را به صراحت به شما عرض کنم.به نظر من هم احکامی مثل سنگسار،مثل بریدن دست،اینها احکام خشنی هستند؛با هیچ معیار و استانداردی،نمی توان اینها را احکام و مجازات های نرم دانست و آنچه را که امروز آدمی،خشونت می نامد،قطعا یکی از مصادیق آن همین احکام هستند.چنان که می دانیم بسیاری از کشورهای اسلامی هم اینها را اجرا نمی کنند و در میان کشورهای اسلامی شاید فقط 2-3 تا هستند که هنوز این احکام را در قوانین خود دارند و سعی در اعمال و تطبیق آنها می کنند.در ایران خود ما،متاسفانه پاره ای از اینها وارد مواد قانونی شد و در مواردی هم،اجرا شد.

تا شما با کسی در مورد مسلمانی و اسلام صحبت می کنید،به یاد خود می آورند یا به یاد شما می آورند که این همان دینی است که می گوید باید آدمها را سنگسار کرد،همان دینی که می گوید باید دست دزد را برید،همان دینی که می گوید اگر کسی چشم کس دیگری را درآورد باید چشم او را در بیاورند،همان دینی که برده داری را مجاز می داند؛و البته دروغ هم نمی گویند،اینها تهمت هایی نیست که به ما می زنند،اینها واقعیت هاست،اینها در کتاب های فقهی نوشته شده است،اینها هنوز در مدارس علمیه ما در حوزه های فقهی تدریس می شود و بر اینها شرح نوشته می شود؛یک فقیه،فقیه نیست مگر اینکه اینها را بداند،مگر اینکه بر وفق اینها فتوا بدهد،لذا دیگر توطئۀ غرب نیست!ما تا تکلیف خودمان را با فقه روشن نکنیم-که نکرده اند آقایان و تنها وصله پینه می کنند-نمی توانیم پاسخ این دشواری ها را بدهیم.

ما باید اصل را بر این بگذاریم:تمام آنچه که در فقه اسلامی آمده است،موقت است مگر اینکه دائمی بودن آنها ثابت شود.فقیهان ما درست رأیی بر خلاف آن دارند؛می گویند تمام آنچه در فقه اسلامی آمده است دائمی است مگر آنکه خلاف آن ثابت شود،ما دو اندیشه کاملا متفاوت در اینجا داریم.وقتی که یک فقه تاریخ مند است،یعنی متعلق به زمینه و زمانۀ خود است،نمی تواند از زمینه و زمانۀ خود فراتر برود و به محل های دیگر و به دوران های دیگر هم،اطلاق بشود و بر آنها هم قابلیت اعمال پیدا بکند.

 اگر،تا روزگار ما تا یک قرن پیش،این حرف زده نشد یا این احساس پیدا نشد که پاره ای از احکام فقهی ما خشن است و پاره ای دیگر مسائل دیگری دارد،به دلیل این بود که جوامع ما،همان جوامع 1200 سال پیش بودند؛جامعه عوض نشده بود،تاریخ ما تغییری پیدا نکرده بود و لذا آن فقه کاملا،قدرت اجرا کردن(apply)را با همان شرایط هم داشت.ولی امروز ما خیلی خوب می توانیم این نکته را دریابیم در چه وضع تازه ای قرار گرفته ایم و چگونه است که احکام باید خودشان را با زمینه هایی که در آن اعمال می شوند،تطبیق بدهند.در فقه ما در همین رساله های توضیح المسائلی که هم اکنون در اختیار مسلمانان در ایران هست،نوشته اند که جزو سعادت مرد است که دختر خود را قبل از نه سال و تا وقتی که هنوز قاعده نشده است،شوهر بدهد.کدام یک از بنده و شما،پدران و مادران این کار را می کنیم یا قبول می کنیم این حرف را؟شاید یک وقتی این کار می شده است،شاید مردم(در گذشته) می پسندیدند.

امروزه اگر کسی می گوید این احکام خشن است یا غیر انسانی است،منظور او این نیست که-خدایی ناکرده- خدا را محاکمه کند یا پیامبر خدا را!اتفاقا فقیهان را محاکمه می کند،که در واقع به آنها می گوید که شما (فقها) حق فقه را ادا نمی کنید،شما دید و دریافت درستی از فقاهت ندارید،شما نمی دانید که این فقه تاریخ مند است،شما توجه ندارید که پاره ای از بزرگان و فقیهان ما که اهل اجتهاد بودند،اجتهاد واقعی را در همین می دانستند که در اصول اجتهاد کنند و نه فقط در فروع.به ریشه ها بروند و وقتی در ریشه ها تحولی حاصل می شود،آنگاه آنها را به فروع و میوه ها هم،تسری بدهند.

ما در یک فضای پر خشونتی زندگی می کنیم که این خشونت،لزوما از ادیان نیامده است.اتفاقا ادیان سهم بسیار اقلی دارند در خشونتی که در دوران ما جاری و ساری است.مگر این خشونت های دینی،چند درصد از خشونت هایی را تشکیل می دهد که جهان ما به او مبتلاست،چند درصد از خشونت هایی را تشکیل می دهد که تاریخ بشریت به چشم خود دیده است.

به این نکته اشاره کنم،خشونت در عین حال یک امر تاریخی است؛یعنی،ما فقه را گفتیم،خود خشونت هم تاریخ مند است.اصولا همۀ امور انسانی تاریخی اند؛یعنی،بر حسب دوران تاریخی،حکمشان تغییر می کند.یک چیزهایی هست که ممکن است امروز خشونت بدانیم ولی گذشتگان خشونت نمی دانستند و یا بالعکس.اینها حکم واحد ندارند.به همین سبب است که من می گویم سنگسار،روزگاری خشونت محسوب نمی شده است؛برای اینکه عقلای قوم،قبول داشتند.ابن سینا علیه آن حرفی نزد،فخر رازی چیزی نگفت،غزالی حرفی نزد،مولوی چیزی در این باره نگفت،اینها عقلای قوم بودند،آنها این احکام را خشونت نمی دانستند.این جور نیست که این احکام از روز اول خشن بوده،از روز اول غیر انسانی بوده است بلکه خشونت مفهومی تاریخی است که تغیر و تحول پیدا می کند.

خدای فقیهان یک خدای خاصی است و خدا ها در حقیقت و نوع شناختی که ما از خدا داریم،دین ما را تشکیل می دهد و دین ما و رفتار دینی ما را صورت بندی می کند و تحقق می بخشد.اگر ما یک خدای خشن را بپرستیم خشونت مجاز می شود،اگر خدای غیرخشن را بپرستیم آنگاه خشونت نامجاز می شود؛تا ما چه صفتی را به او نسبت بدهیم و در او چه ببینیم و چه بخوانیم و نسبت او را با آدمی چگونه بدانیم.

خدای عارفان ما،با خدای فقیهان ما خیلی فرق دارد.انتخاب با شماست.خدای عارفان ما یک خدایی است که معشوق است؛البته یک معشوق محتشم و کریم.این سه صفت را ما در خدای عارفان،می توانیم ببینیم.از یک طرف چندان زیباست که می توان به او عشق ورزید،و از یک طرف محتشم است،یعنی مهابتی دارد و چنین نیست که به اصطلاح دستمالی شدنی باشد و سوم هم اینکه البته کریم است و کرم جزو اوصاف ذاتی اوست؛کرم یعنی اینکه بی توقع و بی منت می بخشد بدون اینکه بخواهد برداشتی و بازگشتی داشته باشد.این خدای عارفان ماست که گاهی به صورت خالص معرفی می شود و گاهی به صورت ناخالص با چیزهای دیگری آمیخته می شود.

خدای فقیهان ما فرق دارد.خدای فقیهان و متکلمان،یک خدای بسیار سخت گیر،خرده گیر،نکته بین،ترسناک،تازیانه به دست،مجازات کن،شدیدالعمل،خشمگین و انتقام جوست.چهرۀ یک چنین خدایی را در  نزد متکلمان و فقیهان ما می بینید که منتظر است از شما خطایی سر بزند و تا این خطا سر زد،شما را به اشد مجازات محکوم می کند.رها هم نمی کند و زور هم دارد،جبار هم هست قدرت او بی نهایت است و بنده و شما،آدمیان ضعیف،در مقابل او چه می خواهیم بگوییم و چه کاری می توانیم بکنیم!و لذا ما را می تواند به خوبی له بکند و پناهی هم وجود ندارد؛برای اینکه در مقابل خداوند چه کسی می تواند ما را پناه بدهد.

پرستش یک خدای خشن،خشونت را تجویز می کند،پرستش یک خداوند معشوقِ محتشمِ کریم،شما را یک آدم دیگری می کند.پرستش خداوندی که هر وقت سخن می رود،می گوییم خدا جهنم دارد و بیشتر مردم جهنمی اند؛چنین خدای خشنی قابل پرستیدن نیست،پرستیدنی بودن اوصافی می خواهد.

ما اگر از خشونت و دیانت سخن می گوییم نهایت کار به اینجا می رسد که خدایی را که می پرستیم،چگونه خدایی است و این خدا را در نظر خودمان سامان دهیم؛بهترین عبادت این است.گفته اند:«یک ساعت تفکر بهتر از چهل سال عبادت است.» شما اگر با یک ساعت تفکر،درکتان را از خداوند تصحیح کنید،بعدا تمام عبادت ها،عبادت های واقعی خواهد بود؛یعنی،خدای واقعی را خواهید پرستید.

حرف اصلی من این است خشونت در فقه هم نیست،آنها ظواهر امر است،خشونت در خداشناسی است.از آنجا سرازیر می شود و پایین می آید.وقتی سرچشمه را درست کردید،آن وقت آب زلال از او خواهد تراوید؛هم سرزمین روح شما را بهشت و گلستان خواهد کرد و هم سرزمین جامعه را.

بخش هایی از سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش تحت عنوان «خشونت و دیانت»- December 2014

دانلود سخنرانی دکتر سروش

کودکی بودم و دنبال خدا-پرواز همای

کودکی بودم و دنبال خدا
در بیابان در دشت
در دل جنگل سرسبز کنار دهمان
همه جا عاشق و سرگشته
به دنبال خدا می‌گشتم
پایۀ کوه زیر یک سرو کهنسال
چشمه ای بود
که چون قلب خداوند در دل کوه
روان بود
پیرمردی دیدم
خسته و تشنه لب از راه رسید
به لب چشمه خزید
آب نوشید و پس آنگاه
به خدا گفت:سـپـاس
آری احساس من این بود
خدا آنجا بود
من خدا را دیدم
گویا همسفرش بود خدای
من شنیدم که خدا گفت: بنوش
گوارای وجود
شعر و آهنگ:پرواز همای

دانلود کنید

 

 
 

 

نمی بینم نشاط عیش در کس…

دکتر عبدالکریم سروش

به نام خدا

 نمی بینم نشاط عیش در کس….

 یکم . اسلام فقاهتی در مواجهه با دنیای مدرن، به نهایت ناکامی و ناتوانی خود رسیده است و هوس محال بازگشت به دوران قاجار را دارد.[1] اکنون هم مثل آن دوران تاریک هر امام جمعه‌‌ای مشتی «آدم» دارد که به سراغ «فاسدان و مفسدان» می فرستد تا آنان را بترسانند و بر جای خود بنشانند. و در این میان، زنانو دختران، مظلوم‌ترین قربانیان‌اند. پیش از این در نامه‌ای سرگشاده به رهبر جمهوری اسلامی نوشته بودم که « چون مولوی چهره متبسّم اسلام باشید، عسل‌فروشی چه عیب داشت که دکّان سرکه‌فروشی باز کرده‌اید؟»

ور زانکه شکر نمی فروشید

دردادن سرکه هم مکوشید

چون راست نمی کنیدکاری

شمشیر زدن چراست باری؟[2]

و اکنون می‌بینم که سرکه‌فروشان و اسیدپاشان، همه جا حضور دارند و در لوای بی‌قانونی و استبداد سایه‌گستر فقاهتی، طعمه‌های خود را از میان زنان و دختران جوانبرمی‌گزینند و فریضه «نهی از منکر» می‌گزارند. مصباح یزدی و احمد خاتمی و علم‌الهدی و عقده‌گشایانی چون آنان، فتوا به جواز خشونت می‌دهند و آن گاه درازدستانی کوته‌آستین، به جای کلاه، سر می‌آورند و در حصن و حصاری آهنین، ایمن و آسوده می‌نشینند و پاداش های کلان می‌گیرند.

هرچه می‌نگرم این جنایت‌ها و خباثت‌ها از طرفی به اندیشه حاکمان ما برمی‌گردد و از طرفی به منش آنان. حاکمان ما نه به مجلس شورا اعتقادی دارند، نه به حقوق بشر، نه به انتخابات، و نه به تفکیک قوا؛ و چنانکه آن فقیه شیرازی گفت[3]، همه‌ی این اساس و اثاث را بنا بر مصلحت روزگار و برای بستن دهان غربیان پذیرفته‌اند و در قانون اساسی آورده‌اند. یعنی آرزو می کنند ای کاش هنوز عالَم،‌ عالَم قاجاران بود و حاجتی به این همه تکلّف و تعارف نبود و زور عریان از آستین فقاهت به در می‌آمد و مؤمنان را هدایت و منکران را عقوبت می‌کرد. اینان هنوز که هنوز است،‌ زیستن در جهان مدرن را تصوّر و تصدیق نکرده‌اند و می‌خواهند با مردم رابطه‌ی مفتی و مقلّد داشته باشند و از مؤمنان انتظار می‌برند که احکام فقهی و فتاوای آنان را چون قانون بشمارند و بدان گردن بگذارند.

نقصانی رفوناپذیر در اندیشه‌ی این قوم است، اما بدتر از آن منش برتری‌جوی آنان است چون (به درستی) فهمیده‌اند که اگر قانون حاکم شود،‌ آنان هیچ ‌کاره‌اند[4]. به همین سبب آرامش و نشاط و روابط دوستانه و بی‌ترس و لرز و قانونمند مردم با یکدیگر را تحمّل نمی‌کنند؛ یا نظمی را بر هم می‌زنند تا حاجت به فتوای آنان افتد؛ یا فتوایی می‌دهند که نظمی را بر هم زند و در هر دو صورت به خود تلقین می کنند و اطمینان می‌دهند که ما هستیم و بی‌اثر نیستیم! گویا اگر مردم از مکر و اقتدار آنان نترسند و آزادانه زندگی کنند، به آنان برمی‌خورد و احساس عاطل بودن می‌کنند، و لذا هرچند گاه، پرده‌ی «غفلت» مردم را می‌درند و آتش در راحت و امنیت‌شان می‌افکنند تا به آنان حالی کنند که به نظم و قانون غرّه نشوند که صاعقه‌های قانون‌سوز فقاهت و ولایت در راه است.

حاکمان ظالم ایران، خدمت نمی‌کنند،‌ مدیریت نمی‌کنند، بلکه سروری و خواجگی می‌کنند و از مردم انقیاد و غلامی می‌طلبند. در نگاه آنان،‌ مؤمنانِ ترسِ‌ محتسب خورده و حرف‌شنو و دست‌بوس، بهترین مؤمنان‌اند؛ «این جا تنِ ضعیف و دلِ خسته می خرند». و روحانیت حاکم که در شهوت خواجگی و ذلّت ناکامی می‌سوزد، این دست‌بوسان را می‌پرورد و به خدمت می‌گیرد.

کیست امروز که نداند در پس همه‌ی این خباثت‌های خانمانسوز (چون قتل‌ها و اسیدپاشی‌ها و …) «حجّت شرعی» وجود دارد؟ یعنی فتوای مفتیانی که خود در پرده اختفاء نشسته‌اند و اوباشان و لوطیانی را که عقده گناه دارند، با خاطری آسوده از تعقیب و مجازات، به خدمتکاری برانگیخته و به پیش انداخته‌اند.

کیست امروز که نداند دست قانون کوتاهتر از آنست که دامن این لوطیان را بگیرد و چوبدستی قضا، شکسته‌تر از آنست که سر آنان را بشکند؟ قوّه ی قضاییه همواره ذلیل و علیل بوده است، و در نظام خواجگی فقیهان، اگر خلاف این بودی،‌ عجب بودی. اما اینک،‌ رییس آن (یکی از سه برادران زر و زور و تزویر) که از قضاوت فقط قساوتش را می داند، آشکارا در کنار قانون‌شکنان می‌ایستد و برای معترضان به قانون‌شکنی،‌ خط و نشان می‌کشد و مطبوعات را از درج اخبار و افشای اسرار می‌هراساند. جای آنست که این ابیات را که چندی پیش سروده بودم بر این رییس فرو خوانم و او را به عاقبت پرعقوبتش انذار دهم:

با شیخ شهر گوی که ظالم به چه فتاد

تا سنگ تجربت نزند بر سبوی خویش

ناشسته روی و پشت به محراب و بی‌حضور

خیز ای فقیهِ مدرسه نو کن وضوی خویش

اکنون که آبروی شریعت بریختی

برگرد سوی خانه پی آبروی خویش

ما نیز جامه‌های کرامت رفو کنیم

تاجامه عاریت نکنیم ازعدوی خویش…

محمدرضا مهدوی کنی را پس از مرگ «مجاهد پارسا» خواندند و این نبود مگر به سبب آنکه وی در مقام ریاست مجلس خبرگان، صریحاً وظیفه‌‌ی این مجلس را حراست از رهبری خواند، نه نقد و نظارت بر او!

وقتی صاحب این قلم رهبر جمهوری اسلامی را به فتح باب مبارک نقد توصیه کرد و نوشت که «نقد، تقوای سیاست است»، نمی‌دانست چه کیفرهای کلان در راه است و تاوان آن را نه فقط فاعلان که نزدیکانشان هم باید بدهند![5] باری رهبر، همچنان رهبریِ بی نقد و نظارت کرد و قوه قضاییه را در چنگال ولایت فشرد و امنیتی ها را برآن سروری داد، خواجگان همچنان خواجگی کردند و مفتیان همچنان فتوای قتل و نهب دادند؛ اکنون هم هیچ یک از این سرمستان باده‌ی خواجگی، سر از بالش رعونت برنمی‌دارند تا بر این لوطیان عقده‌مند خشم بگیرند و آنان را عتاب و عقوبت کنند و اگر هم «ملال مصلحتی» بنمایند، زودگذر است و پرّ کاهی را تکان نمی‌دهد.

عطاءالله مهاجرانی که در دولت هاشمی، معاون پارلمانی و حقوقی بود، خود برای من گفت که استاندار آنروز اصفهان با مهمانان خارجی خود در هتل ‌عباسی اصفهان نشسته بود و مذاکره می‌کرد که انصار حزب‌الله به فتوای امام جمعه شهر در رسیدند، و فریادزنان تا پای میز مذاکره رفتند و او را در مقابل میهمانانش خجل کردند. دستور دستگیری آنان را داد. پس از دستگیری به خانه‌‌‌ی آن مهاجمان رفتند و از عرق و ورق و اصناف آلات فساد و فجور چندان یافتند که در هیچ خراباتی نمی یافتند. شیخ احمد جنّتی،‌ دبیر و فقیه پارسای (!) شورای نگهبان که خبر را شنید،‌‌ آرام نگرفت و به اصفهان رفت و چندان نشست تا آن نابکاران را آزاد کردند! چنین است غم خدمتکاران را خوردن و آنان را از چنگال قضا و قانون رهایی دادن! خواجه آنست که باشد غم خدمتکارش!

حزب الله کرمان هم که به اشارت شیخ محمد تقی مصباح یزدی، قانون را به سخره ‌گرفتند و برای نهی از منکر به سراغ «فاسدان» ‌رفتند و دختران و پسران جوان را سر در آب ‌کردند و کشتند،‌ نه تنها به مجازات نرسیدند،‌ بل سرکرده‌ی خشونت‌ پرورشان قدر بیشتر دید و بر صدر نشست و چندان مغرور شد که دست به تعیین و نصب رییس جمهور زد و «هلو»یی را برای خدمتکاری برگزید که ناگهان دست ردّ بر سینه پرکینه‌اش کوفتند و به او حالی کردند که فقط اجازه‌ی قتل و قساوت به او داده‌اند،‌ و کرسی عزل و نصب ریاست جمهوری از آنِ کس دیگری است.

سیدابوالفضل موسوی تبریزی فقیه درگذشتهِ دیوانعالی کشور، در یکی از سفرهایش با خلبان هواپیما در افتاد و به پاسدارانش گفت تا او را کتک بزنند! وقتی خلبان شکایت به دستگاه قضا برد، موسوی در دفاع ازخود فرمود : من مجتهدم، من مبسوط الیدم!!

پیش از این نوشته بودم و چون خیری و حقیقتی در آنست، اکنون تکرار می‌کنم که قلب تپنده‌‌ی دموکراسی،‌ قوه‌‌ی قضاییه‌ای مستقل و مقتدر است، و تا این قوّه به سامان نشود، و فقیهانِ «مبسوط الید» بر جای خود ننشینند، از انتخاب نمایندگان و رییس جمهور، برکتی برنمی‌خیزد. بل نمایندگان مرعوب و مزدور می‌کوشند هوس‌های حاکمان مغرور را صورت قانون دهند و قانون‌شکنان را در قانون‌شکنی دلیری بیشتر بخشند و باکی از چوبدستی عدالت نداشته باشند. قصّه‌ی ضارب سعید حجّاریان و تعلّقش به دخمه‌‌‌ی آدمکشان شهر ری، و رفت و آمد احمد جنّتی به آن دخمه، و رهایی ضارب از مجازات،‌ مشهورتر از آنست که حاجت به ذکر آن باشد. همین جناب شیخ احمد اخیراً کشف فقهی تازه ای کرده اند وشیوه محاکمه صحرایی موسولینی و معشوقه اش را بر منابع اجتهاد و مبانی استنباط افزوده اند، و کتاب القصاص فقه فرسوده بدوی صفوی را پاره دوزی فرموده اند![6]

دوم . مسلمانی، چنانکه عزیزی به حق گفت[7]، اینک در داخل و خارج ایران به ورطه ی بحران افتاده است. این بحران ریشه های اقتصادی واستعماری دارد، اما ریشه ی تئوریک آن در اخلاق و فقه فرسوده ی فقیهان این قوم است که هنوز نه از حقوق بشر چیزی می فهمند، نه از عقلانیت جدید نه از مقتضیات سیاست در محدوده ی قانون و در دولت ـ ملّت نوین. حاکمانشان هنوز می خواهند، به جای آنکه وکیل و اجیر شهروندان باشند، ولیّ و خلیفه ی مسلمین باشند. نه به نقد اخلاقی فقه تن می دهند، نه به زبان زمانه گوش می سپارند. از شریعت، جز قهر و ارعاب و منع و ارهاب برداشتی ندارند. اخیراً هم مقوله ی «بدعت» را بر حکم تکفیر افزوده اند تا اگر از ترس جهانیان و از بیم «وهن شریعت» حکم به ارتداد نرانند، مخالفان را به تهمت بدعت برانند. از روز روشن ترست که این اختراع جدید، برای فروبستن دست و دهان قائلان به قرائت های مختلف دینی است، مبادا قرائت رسمی دین خدشه دار شود و در سریر سروری شریعتمداران شکستی پدید آید. روشنفکران دینی را از این پس کافر نخواهند خواند، بل بدعت گزارانی خواهند دانست که آراء تازه در فقه و کلام عرضه کرده اند و البته مستحق مجازات اعدام اند. عجب نیست که «قهرنامه» ها دایر کرده اند و زنگیان جنگی از تبریز و قوچان و اردکان آورده اند و به آنان جواز و جسارت داده اند تا با روشنفکران دینی درآویزند و آنان را بر صلیب ولایت بیاویزند. این همه قهر و کین با این مستضعفان مسکین، که نه رخصت پاسخگویی دارند نه امنیت زندگی، چه سبب دارد جز آنکه قوّتی در اندیشه ی آنان است و شیوه ای رقیب برای حیات معنوی در دوران تجدد عرضه می کنند؟ چه سبب دارد جز آنکه جایی در میان فرهیختگان باز کرده اند و دلهایی را ربوده اند و شناعت و قباحت شیوه ی دین ورزی و حکمرانی حاکمان را برملا کرده اند؟

حاکمان ما که ناگهان از اعماق تاریک تاریخ به دل دنیای مدرن پرتاب شده اند، همچون سلفیان و داعشیان گمان می کنند که با فقه عبوس و دیانت ناسنجیده و بازسازی نشده ی خویش، از عهده ی گشودن گره های کوه پیکر جامعه ی مدرن برمی آیند، و اینک که طشت ناکامی شان از بام تاریخ افتاده است و جنّ و انس بر ناتوانی فرهنگی شان گواهی داده اند، می کوشند تا پارگی های معرفت شان را به سوزن قدرت رفو کنند و با جمع کردن لولیان و لوطیان و قمه کشان و اوباشان و اسیدپاشان به دور خود، زورق شکسته ی آبروی خود را بر آب اوهام نگه دارند، و با بیم افکندن در دل مردمان، مقام و منزلت منفور خود را مداومت بخشند. لکن اگر سفینه ی نجاتی هست که به ساحل سعادت برسد، ناخدایش این بی خدایان نیستند. آنان دیریست که سر به عبودیّت قدرت خم کرده اند و از باده ی شیطان سرمست شده اند.

به این محتسبان خشونت پرور امیدی واعتمادی نیست. مگر روشنفکران و نواندیشان دینی، این مظلومان و مغضوبان قدرت، دستی برآورند و چراغی برافروزند و طرحی نو دراندازند:

نمی بینم نشاط عیش در کس

نه درمان دلی نه درد دینی

درونها تیره شد باشد که از غیب

چراغی برکند خلوت نشینی

آیا بازسازی کلام دینی و برتر نشاندن اخلاق از فقه، وتاریخی دیدن دین وتزریق حقوق به فقه و حاکم کردن قانون، و تفکیک عرضیات از ذاتیات دین و اقلّی کردن شریعت، و موزون کردن هویّت با معرفت و حق و تکلیف، و ترک ولایت بر مردم و قبول وکالت از مردم، و گشودن باب آزادی و انتقاد از حاکمان و راه دادن به قرائت های مختلف از دینو طلب نکردن اسلام ناب، و برتر نشاندن جان از عقیده و تن دادن به سکولاریزم سیاسی و مدیریّت علمی جامعه، و برپا کردن دستگاه قضایی مستقل و مقتدر و عمل کردن به مقتضیات دولت ـ ملت و رهاندن علوم از سلطه الهیّات، و ننهادن سقف معیشت و حکومت بر ستون شریعت و… شفا و دوای برخی ازامراض و آفات جامعه ی امروز ما نیست؟

بر آیت الله حسینعلی منتظری رضوان الله تعالی علیه و احمد قابل و همدلان و همراهان او باید درود فرستاد که استثناء برقاعده بودند و دل به وسوسه قدرت ندادند و احقاق حقوق مردم و اجرای عدالت را بر تارک فقه و شریعت نشاندند وآبروی دیانت را با بذل جان و آبروی خود خریدند و تشویش مومنان راستین را زدودند. ایشان در سالهای پایانی عمر شریف خود به طرح مسأله حقوق بشر و درج آن در فقه، التفاتی راهگشا کردند و اگر اجل مهلت می داد، جامعه مسلمین از ثمرات آن برخوردار می گردید.

سوم.سخنی هم با رییس جمهور محترم، آقای دکتر حسن روحانی دارم:

اگر آقای خاتمی در دوران ریاستش یک حرکت پر برکت و نمایان و درخشان کرد،‌ همان بود که در مقابل آدمکشان وزارت اطلاعات درّی نجف‌آبادی ایستاد،‌ و از خانه بیرون نیامد تا وقتی که قاتلان «خودسر» قتل های زنجیره ای را بشناسد و بشناساند. شما نیک می‌دانید که «خودسرانگی» در کار نبود و آن قاتلان همه «حجّت شرعی» داشتند و عزم‌ و اراده وزارت اطلاعات بر حذف ناراضیان و دگراندیشان بود و آن ماجراهای شوم بسی پیش از آن و در دوران وزارت فلاحیان آغاز شده بود. پرونده ی آن جنایات را به دغلی تمام بستند و امّت شهیدپرور را نامحرم دانستند و از دانستن اسرار آن محروم داشتند.

شما در مقابل جنایات اسیدپاشان، به احترام زخم دیدگان و بیمناکان از ادامه این جنایات، و به حرمت سوگندی که یاد کرده اید، ساکت ننشینید، امر را به قوه ی قضاییه نسپارید. آن قوه شکسته تر از آنست که گردن خاطیان را بشکند. حرکتی خاتمی وار کنید. همه عوامل پشت این پرده ننگین را از دخمه های پلیدشان به در آورید و به مردم معرفی کنید. امام جمعه هایی را که هر هفته نقشه ای برای ناآرامی مردم می کشند و محتسب وار نعره ی واشریعتا می زنند، در عزای عزل بنشانید و چون یک حقوقدان پاسدار و دلسوز امنیت و حقوق مردم، این مردم ستیزان حقوق ناشناس مبسوط الید را به پستوهای انزوا و رسوایی برانید. محتسبان گردنکش را که برتر از قانون می نشینند و به نام فریضه نهی از منکر دست تعدّی به حقوق مردم دراز می کنند، و مناسبات جوامع بدوی را در جوامع مدرن و مدنی جاری می کنند، حاشیه نشین کنید و قانون را که رکن رکین مدنیّت و مدرنیّت است به متن آورید، و ذلّت غلامی و غمناکی را به عزّت حقّ مداری و نشاط بدل کنید و رضایت خدا و خلق را به دست آورید.

******

این روزها که غوغاییان به اشارت و تحریک شریعتمداران، بیم در دل شهروندان افکنده اند و راحت را از آنان ربوده اند، همراه با لعنت و نفرتی که بر شجره ی خبیثه ی خشونت واستبداد می فرستم، این سروده نغز م.امید را با افسوس و اندوه بر زبان می گذرانم که:

ای درختان عقیمِ ریشه تان در خاک های هرزگی مستور

یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رُست نتواند

ای گروهی برگِ چرکین تارِ چرکین پود

یادگار خشکسالی های گردآلود

هیچ بارانی شما را شُست نتواند

عبدالکریم سروش

آبان ماه 1393

[1] ـ نگاه کنید به کتاب دین و دولت در عهد قاجار، نوشته حامد الگار و ترجمه ابوالقاسم سرّی. درین کتاب خودسری ها و نهی از منکرها و لوطی پروری های ملاهایی چون آقا محمّدعلی کرمانشاهی و آقا نجفی اصفهانی و ملا علی کنی درعهد قاجار، به نیکی ثبت و مستند شده است. آقا محمّد علی، فرزند وحید بهبهانی، رسماً و علناً درویش کشی می کرد، و چون فتحعلی شاه از او می خواست که قبل از قتل، دستگاه حکومت را با خبر کند، می گفت: اجرای احکام شریعت منتظر اطلاع سلطان نمی ماند!

این کتاب، آیت الله خمینی را خوش نیامد و فرمان به حذف آن داد.

وصیّت محمّدرضا مهدوی کنی برای دفن در مقبره ملا علی کنی در شهر ری و صوفی ستیزی های حسین نوری همدانی و سخن سال گذشته آقای جوادی آملی با صادقی رشادکه ــ به مزاح گفتند باید کاری کنیم که حوزه تهران به عظمت درخشان خود در دوره قجر بازگردد(فارس نیوز؛ پنجم آبان 1393. صادقی رشاد که گویا خود در رویای عهد قجرست، اخیرا سپرده است به اوآیت الله بگویند) ــ همه از حسرت نهانی این قوم برای رجعت به دوره قاجار و ترکتازی های علمای آن دوران پرده برمی دارد. این را مقایسه کنید با سخن لطیف مرحوم علامه طباطبایی که به شاگرد خود محمّدحسین تهرانی گفته بود یکی از برکات باز شدن پای فرنگی ها به این دیار این بود که دیگر کسی خودسرانه صوفی کشی نمی کند ( مهر تابان، نوشته محمد حسین تهرانی).

[2] ـ حکیم نظامی گنجوی، لیلی و مجنون.

[3] ـ ناصر مکارم شیرازی.

[4] ـ حکایت آن فقیه غیر اعلم است که گفته بود اگر تقلید از اعلم واجب باشد پس ما چه کاره ایم؟!

[5] ـ اینان که هر روز ماه محرّم، زیارت عاشورا می‌خوانند و در آن بر شهدا درود و بر بنی‌امیّه لعنت می‌فرستند، خود از شاگردان مخلص امویان‌اند. زیادبن‌ابیه اموی وقتی حاکم بصره شد، اعلامیه‌ای عتاب‌آلود صادر کرد و به ناراضیان گفت گمان نبرید که از عقوبت من می توانید ‌بگریزید. اگر خود بگریزید،‌ فرزند و همسر و خواهر و برادرتان را به جای شما عقوبت می‌کنم. اینان هم خواهرزاده میرحسین موسوی را به تیر ستم کشتند و دیگری را در زیر چرخ های ارّابه مرگ له کردند و چون آنان بسی بسیار! نه آن جانیان کیفر دیدند، نه فرماندهانشان! و دست ستمدیدگان نه به قضا رسید، نه به عدالت! مأموران حفاظت اطلاعات سپاه به فرزند ارشد من گفته بودند تو هم مواظب باش مانند خواهرزاده میرحسین به دست اسراییلی ها ترور نشوی. غلامعلی حداد عادل هم گفته بود شکنجه های فجیع زندان کار مأموران اسراییلی بوده است. قتل ندا آقا سلطان و اینک اسید پاشی اسید پاشان هم به گفته محمد جواد لاریجانی کار اسراییلی هاست و قس علی هذا.

[6] ـ نگاه کنید به نقد دلیرانه مصطفی محقّق داماد بر افاضات قضایی اخیر شیخ احمد جنتی: روزنامه اطلاعات 28 مهرماه 1393.

[7] ـ استاد محمد مجتهد شبستری

———————-

سخنرانی های اخیر دکتر سروش:

داستان غم انگیز دین در روزگار ما(سخنرانی)

داستان غم انگیز دین در روزگار ما(پرسش و پاسخ)

حج ابراهیمی

شبی با مولانا

شبی با حافظ

حیرت و فلسفه

 

منطق رفتار پیامبرانه (بهشت با طعم تازیانه ۲)

اما تفسیر باطن‌بینانه‌ی مولاناجلال‌الدین، با آن همه شیرینی و دلنشینی کجا وفتوای فقیهان وحدیث محدّثان کجا که می‌گویند: در سلسله پیامبران، محمّد(ص) تنها پیامبری بود که مأموریت داشت تا مردم را به زور مسلمان کند و آن‌قدر با آنان بجنگد تا به زانوی تسلیم درآیند و لااله‌الاالله بگویند.[۱]

حدیث یادشده را راویان اهل سنت از عبدالله بن عمر و شیعیان از امام علی (ع) آورده اند و جمیعاً بر صحت آن گواهی داده اند. البته محققان در مدلول این حدیث، مناقشه بسیار کرده اند تا آنجا که برخی آن را نقلاً صحیح، و عقلاً ناصحیح و معارض با آیات قرآنی دانسته اند، از جمله آیه‌ای که می گوید: «اگر خدا می خواست همه مردم ایمان می آوردند. آیا تو‌ای محمّد می خواهی مردم را به زور مؤمن کنی؟»[۲] و نیز آیه‌ای که از قول شیخ الانبیاء نوح می آورد که با قوم خود می گوید: وقتی شما ایمان را نمی خواهید، من چگونه اجبارتان کنم؟[۳]

جمع دیگر نیز با جدا کردن ایمان از اسلام، سخن پیامبر را ناظر به اسلام دانسته اند که همان تسلیم به قوانین اجتماعی اسلامی است، نه ایمان که امریست باطنی و قلبی. این تفکیک در قرآن هم به صراحت آمده است که: «اعراب می گویند ایمان آوردیم. بگو نه، ایمان نیاورده اید. بگویید اسلام آوردیم چون هنوز ایمان در دل شما درنیامده است».[۴]

قوم دیگر در واژه «قتال» مداقّه کرده اند و گفته اند قتال غیر از قتل است و پیامبر کسی را نمی کشت تا اسلام آورد، بلکه آن را که به قتال (پیکار) برمی خاست، بر جای خود می نشاند.گفته اند مشی نظامی‌سیاسی پیامبر دست کم تا نزول سوره برائت و سال نهم هجرت وپس از جنگ تبوک چنین بود.

جمع دیگر با واژه «ناس» درپیچیده اند و گفته اند ناس شامل مسلمین و اهل کتاب نمی شود وفقط مشرکان حجاز را در بر می گیرد وچنانکه موّرخان آورده اند یکی از آخرین وصایای پیامبر در بستر مرگ این بود که «مشرکان را از جزیرة العرب بیرون کنید». او می خواست که نشانی از چندگانه پرستی در آن دیار نماند و جامعه‌ای نوین با هویتی دینی (اعم از مسلمان و نصاری و یهودی) در آن متمکّن شود و راه و رسم بت پرستی از جهان برافتد.

همچنین محدّثانی چون بخاری و ترمذی و ابن حنبل، با اختلاف عبارات، سخن نغزی را از پیامبر روایت کرده اند که گویی در مکاشفه‌ای مردم را چون پروانه هایی می بیند که به سوی آتش می روند و او مشفقانه می کوشد تا آنان را براند و از آتش دور نگهدارد: «انّی آخذ بحجزکم عن النّار و انتم تتهافتون تهافت الفراش» و به تعبیر مولانا:

راست می فرمود آن بحر کرم

بر شما من از شما مشفق ترم

مـن نشـسته بـر کـنـار آتـشـی

با فروغ و شعله ی بس ناخوشی

همچو پروانه شمـا آن سو دوان

هر دو دست من شده پروانه ران[۵]

سوم: زنجیر و قتال و آتش نشانی و پروانه رانی را آزمودیم که خبر از جنگ‌های سخت و نرم پیامبرانه با کفر و فساد می داد، اما نه چنانکه حاکمان ما بپسندند یا به کارشان آید. در هیچکدام بهشت با طعم تازیانه نبود. قصه زنجیر، طنزی لطیف و ذوق ورزانه بود و قصه پروانه و آتش، مکاشفه‌ای مشفقانه. می ماند قتال که آن هم نه بر سر ایمان که برای اسلام بود (تسلیم در مقابل قدرت نوپا و نوآیین)، و معنایش این بود که مشرکان یا در کنار مسلمانان بمانند و همچون آنان «رعیّت» حاکم مسلمین شوند و به شروط آن وفا کنند یا بگریزند و وطنی دیگر اختیار کنند وگرنه بازی با جان خود خواهند کرد. قدرت نوپا در بسط آیین خویش، مخالفان عقیدتی و هویتی را برنمی تافت و آنان را چون مانعی از پیش پا برمی داشت.

تا اینجا بر وفق مشرب جمهور سخن گفتم و منطق رفتار پیامبر را به دست دادم. اما هنوز در نیمه راهیم! بر نکات پیشین، دو نکته فربه دیگر را باید افزود:

نخست آنکه ما امروز در دوران ملّت ـ دولت (nation- state) به سر می بریم که به تقریب عمری دویست ساله دارد ، کشورها «صاحب» دارند و مردم «شهروند» حساب می شوند (نه رعیّت)، و تجاوز به خاک دیگران ممنوع و محکوم است، و شهروندان یک کشور هویتی جز هویت ملّی ندارند که جامع هویت‌های دیگرست و… اما عصر پیامبر اسلام عصر دولت ـ ملّت نبود. مفاهیم «ملّت» و «شهروند» و حقوق سیاسی، هنوز از رحم تاریخ نزاده بودند و کندن از خاک «دیگران» و افزودن به خطّه حکمرانی خویش، هیچ منع عقلی و شرعی و حقوقی و بین المللی! نداشت، بلکه عرف جهان وزمانه بود وهویت‌ها برحسب دین و قبیله تعریف می شدند. مرزهای خاکی معین وگذرنامه برای عبور از مرزها ،وجود خارجی نداشت و با قبض و بسط فتوحات سلطان مرزهای لرزان «مملکت» دچار دگرگونی می شد. جنگ میان ادیان، چون جنگ میان قبائل و ممالک، امری معهود و متعارف بود. در چنین عهد و عصری، مسلمانان به صاحبان هویت‌های دیگر ندا می دادند که یا هویت و تابعیّت خود را نو کنید (باطناً یا ظاهراً) و «به عضویت کامل امّت» ما درآیید یا چون پناهندگان و تبعه دیگر ممالک، با حقوق و تکالیفی کمتر بمانید و زندگی کنید، یا راه سفر پیش گیرید و به جایی بروید که پذیرای هویت شما باشند، یاامان نامه موقت بگیرید و یا آماده قتال باشید. اگر نیک بنگریم جز نکته واپسین (قتال) که تبیین می طلبد، شقوق دیگر فرق چندانی با رفتار دول معاصر در عصر شهروندی و حقوق بین الملل ندارند. فی المثل کسانی که ملّیت آمریکایی دارند (به صرف زاده شدن غیر اختیاری در این خاک) از حقوق کامل شهروندی برخوردارند و آنها که با شرایطی و ضوابطی از بیرون می آیند، حقوق ناقصی دارند (حق کار، حق انتخاب شدن و انتخاب کردن، حق بیمه رایگان و … ندارند) تا واجد تابعیت کامل شوند و در همه حال باید تابع قوانین کشور باشند و در غیر این صورت، یا به آمریکا راه نمی یابند یا به منزله مهاجر و مسافر غیرقانونی اخراج خواهند شد. بر همین قیاس، مسلمانان شهروندان اصلی امّت اسلامی محسوب می شوند (هویت در اینجا با دین تعریف می شود) و از حقوق کامل عضویت بهره مندند و واجدان هویت‌های دینی دیگر، همین که شهادتین بگویند و مسلمان شوند از همه حقوق عضویت برخوردار خواهند بود، وگر نه، فاقد پاره‌ای از حقوق و تکالیف خواهند ماند (اهل کتاب ذمّی، حق والی شدن و تکلیف سربازی ندارند). بی‌دین‌ها و بی‌هویت‌ها هم از این مجموعه اخراج خواهند شد (یا به اختیار یا به قتال).

تفاوت در اینجاست که امروزه و در دوران هویت‌های ملی «مهاجران وساکنان غیرقانونی» اخراج خواهند شد و از دم تیغ نخواهند گذشت ولی مشرکان که همان غیر قانونی‌ها در دوران هویت‌های دینی باشند، مطابق فقه کلاسیک اسلامی، در صورت ماندن اعدام خواهند شد.

***

فقه امروزین مسلمانان ، به دلیل نادیده گرفتن پدیده دولت ـ ملّت، سخت ناکارآمد شده است و فقیهان که از تفطّن بدان و از اجتهاد در باره آن غافل مانده اند، به احکام و فتاوای نامعقول زبان گشوده اند. بسیاری از احکام جزایی ـ سیاسی فقه کلاسیک، منوط و مشروط به وجود امّت اسلامی است که هویتی دینی و فرامرزی دارد و همین که این هویت، مخدوش و مغلوب هویت دیگری شود (چون هویت ملّی) همه آن احکام باید دگرگون شوند. آیا عجیب نیست که ایران امروز (به صفت یک هویت ملّی و نه یک هویت دینی) رهبر «ایرانی» خود را برمی گزیند، آن گاه این رهبر، ولیِّ امرِ مسلمین خوانده می شود؟ صفتی که فقط در امّت بی‌مرز، معقولیت و موضوعیت دارد(که البته غیر از مقبولیت و مشروعیت است). فقیهی چون مکارم شیرازی، فتوای جهاد علیه داعش در بیرون از مرز ایران می دهد؛ فقیه دیگری چون فاضل لنکرانی، حکم ارتداد و قتل یک شهروند آذربایجانی را صادر می کند؛ فقیه دیگری چون آیت الله خمینی، سلمان رشدیِ هندی ـ انگلیسی را به سبب سبّ نبیّ، مهدورالدّم اعلام می کند؛ پادشاه مراکش خود را امیرالمؤمنین می خواند؛ ابوبکر بغدادی مدّعی خلافت اسلامی می شود( داعش). قانون مدنی ایران، خونبهای مسلمانان و نامسلمانان را همچنان نابرابر می داند، و حتی سنّیان را شایسته حکومت بر ایران نمی شمارد و بسی امثال آن، غافل از اینکه این احکام فقط در زمینه‌ای به نام امّت قابل فهم و تطبیق اند و در دولت ـ ملّت مدرن که شهروندان نه بر اساس هویت دینی، بل بر اساس هویت ملّی ـ کشوری تعریف می شوند، این نابرابری‌ها بی‌معنا می نمایند و لذا فرو نهاده می شوند، تا نابرابری‌های دیگری ــ که منوط به ملّیت و مهاجرت و امثال آن است ــ به جای آنها بنشیند.

پیامبر اسلام، امّتی و هویتی بی‌مرز و ملّت ساخت و سپس فقهی و سیاستی متناسب با آن شکل گرفت. اما امروز که امّت و دارالاسلام، مصداقا منقرض شده اند و کشورهای اسلامی مختلف و متخالف سر برآورده اند و هریک “منافع ملّی” ویژه دارند، احکام امّت مدار هم بلاموضوع می شوند و به جای آنها احکام ملّت مدار می نشیند که از جمله آنها تساوی همه ایرانیان( یا همه مصریان ..اعم از مسلمان و نامسلمان) است در جمیع شؤون و حقوق، و نابرابری ایرانیان و غیرایرانیان است درپاره‌ای از شؤون. اینها همه به این معناست که اخراج مشرکان(غیر معاهَد وغیر مستجیر) از کشورهای اسلامی، چه به جبر چه به قتال، دیگر موضوعیت و معقولیت ندارد و از جنس احکام منسوخ امّت مدارانه است.همچنین است خوراندن طعام بهشت با طعم تازیانه .

اما نکته دوم. خاتمیّت پیامبر اسلام، نه فقط به معنای ختم وحی پیامبرانه، بل بمعنای ختم روش‌های ویژه پیامبرانه هم هست. پیامبران خصلت‌ها و مسئولیت‌های بزرگ و ویژه و لذا اختیارات بزرگ و ویژه هم دارند. بسط ید پیامبران در جان و مال مردم، فقط در خور آنها و لازمه منصب و مقام آنان است. آن که با مأموریتی الهی می آید تا سخت رویانه و قهرمانانه هنجار شکنی ونقش آفرینی کند و امّتی و هویتی نوین بسازد، لاجرم امتیازات و اختیارات فرا ـ عرفی و برتر از مدح و ذمّ قوم دارد و بکشف مصالح پوشیده تاریخی وانسانی توانا وبیناست اما همین که کار او به سامان و عمر او به پایان رسد، آن امتیازات هم که از اصل غیرموروثی بوده اند، با رحلت پیامبر فرو می میرند و نصیب جانشینانش نمی شوند.

فرض کنیم که قتال بامشرکان برای اسلام آوردن و حتی با زنجیر بردنشان به بهشت شیوه ویژه پیامبر اسلام بوده است (فرضی که به هیچ وجه مسلّم نیست و چنانکه آوردیم با نصوص قرآنی سازگاری ندارد. به علاوه در باب احادیث منسوب به نبیّ مکرّم اسلام ،چندان تردیدهای نقلی و تاریخی وجود دارد که بهتر است همیشه از این قاعده پیروی کنیم که: آن احادیث همه نامعتبرند مگر خلاف آن ثابت شود)، باز هم منطقاً نمی توان نتیجه گرفت که آن شیوه‌ها امروز هم شایسته و از دیگران هم پسندیده است. جهاد ابتدایی و نسخ قرآن ازین جمله اند که خاصّ عصر نبوّت اند وتکرار شدنی نیستند.

مؤسس وپیشوای یک مکتب را با رهبران بعدی نباید قیاس کرد. جانشینان فقط از اختیارات عامّ او بهره مندند، نه از اختیارات خاصّ او. عبارت روایت یادشده هم بر این اختیار ویژه دلالت دارد که: «به من مأموریت داده اند تا با مردم برای مسلمان شدن و شهادتین گفتن قتال کنم…».

***

حدّ خود را نشناختن و به گزاف تکیه برجای بزرگان زدن و ردای پیامبران پوشیدن و پس از ختم نبوّت دیگر بار دست طمع در نبوّت زدن و در عین نقصان مدّعی کمال شدن و رعیّت بودن و سلطانی کردن و پر نارُسته پریدن و برتر از سلطان فرس راندن و به زنجیر و زوبین، خلقان را به جنّت بردن، شرط دیانت و متابعت وعقلانیت و مدرنیت نیست.

تو رعیت باش چون سلطان نه ای

خود مران چون مرد کشتیبان نه ای[۶]

کار پاکان را قیاس از خود مگیر

گرچه ماند در نوشتن شیر و شیر[۷]

مرغ پر نارسته چون پرّان شود

لقمه ی هر گربه ی درّان شود[۸]

عبدالکریم سروش

رمضان المبارک ۱۴۳۵ ـ تیرماه ۱۳۹۳

___________________________________________

[۱] . أمِرتُ أن أقاتِل الناسُ حتى يَشهَدوا (یقولوا) أن لاإله إلاالله (حدیث نبوی).

[۲] . وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لاَمَنَ مَن فىِ الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أَ فَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتىَ‏ يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ (یونس، ۹۹).

[۳] . قَالَ يَا قَوْمِ أَرَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَآتَانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَنُلْزِمُكُمُوهَا وَأَنْتُمْ لَهَا كَارِهُونَ (هود، ۲۸).

[۴] . قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا وَلَمَّا يَدْخُلِ الْإِيمَانُ فِي قُلُوبِكُمْ وَإِن تُطِيعُوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ لَا يَلِتْكُم مِّنْ أَعْمَالِكُمْ شَيْئًا إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ (الحجرات، ۱۴).

[۵] . مولاناجلال‌الدین محمّد مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات ۲۸۵۹ – ۲۸۶۱.

[۶] . همان، دفتر دوم، بیت ۳۴۶۳.

[۷] . همان، دفتر اول، بیت ۲۶۳.

[۸] . همان، دفتر اول، بیت ۵۸۶.

——————————————————–

مقالات:

بهشت با طعم تازیانه 1

باد بی نیازی خداوند است که می وزد؟

سخنرانی ها:

مقدّمه ای بر حیات فکری مرتضی مطهّری

به نام شرم 1

به نام شرم 2

غربزدگی در ترازو

قدر و عبادت

 

خداشناسی و انسان نوین-دکتر عبدالکریم سروش

خداباوری یکی از اندیشه هایی است که چندین قرن است که بسیار مورد نقد ناقدان قرار گرفته است و بسیاری از فیلسوفان و اندیشمندان و دانشمندان بزرگ معاصر،در مقام نقد و نفی آن لب به سخن می گشایند و آن را در ترازوی علم،در ترازوی فلسفه و در ترازوی اخلاق قرار می دهند و براهین و ادله خداباوران را هم،به طور کلی مردود می دانند.

بسیاری از منکران و خداناباوران هم،این اندیشه را،یک اندیشۀ کاملا خرافی و سطحی می دانند که آدمیان در گذشته،برای آرامش خود،یک خدایی آفریدند و آن را عبادت کردند تا هم دل خود را خوش کنند و هم منافع و مقاصد خود را،از آن استخراج نمایند.از طرف دیگر،برخی از خداباوران و دینداران هم،وقتی در پاسخ به این انتقادات،عاجز می مانند،خطاب به خداناباوران می گویند که خدا،قابل اثبات نیست،خدا احساسی است و او را باید احساس کرد،که همین بیانات و افاضات،راه را بیشتر برای بی خدایان می گشاید.

جناب آقای دکتر عبدالکریم سروش،فیلسوف و روشنفکر دینی،در یک سخنرانی تحت عنوان«خداشناسی و انسان نوین»که در دانشگاه استنفورد،در سال 2012 انجام شد،به پاره ای از این هجمه ها و انتقادات منکران و خداناباوران،پاسخ داده است و در واکاوی اعتقاد خداشناسی سخن گفته است.دکتر عبدالکریم سروش در این سخنرانی،می کوشد تا بیان کند که اندیشۀ خداباوری،آنچنان که مخالفان این اندیشه گفته اند،خرافی و سطحی نیست،بی پایه و بی اساس نیست،منطق آن سست نیست؛بلکه منطق آن بسیار محکم و مستحکم است و بر پایه براهین و ادله فلسفی و اخلاقی قرار گرفته است تا بطلان این پندار باطل برخی از بی خدایان را اعلام نماید که گفته اند:عقاید خداباوران،خرافی است و آنان منطق سستی دارند و با چند دلیل و برهان و ایجاد چند شبهه،می توان این اندیشه و این اعتقاد را،نابود و مضمحل کرد.

این سخنرانی دکتر سروش،شامل دو بخش است؛یکی مربوط به سخنان ایشان و دیگری مربوط به بخش پرسش و پاسخ.دکتر سروش ابتدا در مقدمۀ بخش اول،ریشه های اندیشه خداناباوری در قرون گذشته را تبیین می کند و اینکه چرا امروز،اندیشۀ خداشناسی،مورد نقد و طعن منکران قرار گرفته است و پس از آن،به بیان سه دلیل از ادله خداشناسی می پردازد و توضیح اینکه چرا «جهان به حیث بودن و آدمی به لحاظ آدم بودن»واجد خداست؛که یکی از این دلایل،فلسفی است و دو دلیل دیگر هم اخلاقی است.بخش دوم سخنرانی هم،قسمت پرسش و پاسخ است.

فکر می کنم گوش دادن به این سخنان،برای کسانی که دغدغه وجود یا عدم وجود خدا را در این جهان دارند و مسئلۀ وجود خدا برای آنها مهم است و اهمیت دارد،بسیار مفید باشد.

دانلود کنید:

خداشناسی و انسان نوین 1

خداشناسی و انسان نوین 2