انقلاب بی‌تئوری

Image and video hosting by TinyPic

هنر جوامع دموکراتیک، این است که انقلاب‌ها را بدل به اصلاح می‌کنند؛ یعنی، تحولات بزرگ را هم در هاضمه‌ی خود چنان هضم می‌کنند که جامعه دچار تلاطم‌های عظیم نشود و نظم و نظام آن به‌هم نخورد. اما در جوامع استبدادی، در جوامع بسته، هوس کوچکترین اصلاح ناگهان سر از یک انقلاب درمی‌آورد. اگر همین امروز، حکومت ما رضایت بدهد به اینکه مطبوعات را آزاد بگذارند، واقعاً این نسیم کوچک بدل به یک طوفان در جامعه خواهد شد و سر از انقلاب در خواهد آورد. این البته تقصیر کسانی است که این جامعه را چنان بستند و امکان و مجال تحول فکر و آزادی‌‌ها را محدود کردند که دیگر امکان اصلاح باقی نمانده است.

ما گروه‌های انقلابی فراوانی داشتیم. از یک طرف چپ‌ها بودند، از یک طرف ملی‌ها و مذهبی‌ها بودند و از یک طرف هم روحانیون بودند. در نهایت، روحانیت برنده این ماجرا شد و بالاخره آنان هم به سر کار آمدند. اما با کمال تأسف، باید بگوییم، باید اعتراف کنیم و امروز البته بیش از هر وقت دیگری آشکار است که روحانیت ما، هیچ تئوری‌ای نداشت؛ نه درباب آزادی، نه درباب اقتصاد، نه درباب غرب حتی نه درباب دین، در مورد هیچ یک از اینها روحانیت ما به طور جدی نیندیشیده بود. اصلا ایده و ذهن روشنی نداشت و امروز هم که سه دهه از آن انقلاب می‌گذرد ما در همین فقدان تئوری دست و پا می‌زنیم. همین امروز هم، روحانیون حاکم ما، ایده‌ی روشنی از آزادی ندارند، ایده روشنی از برابری ندارند، از اقتصاد ندارند، از غرب ندارند. مواجهه‌ای که اینها[روحانیون] با غرب می‌کنند، سخنانی که درباب تمدن مغرب‌زمین می‌گویند، آنقدر خام و ناپخته‌ است که پرده از این جهالت بر می‌دارد، حتی اطلاع درستی از دین ندارند. خدا شاهد است که در زمینه‌ی دین‌شناسی، در جهان ما در قرن بیستم، به قدری نکته‌های ناب و نغز و نفیسی گفته شده است، تحقیقات عالی صورت گرفته است در همین مغرب‌زمین که عده‌ای آنجا را «کافرستان» می‌دانند، ولی مطلقاً اینها به عالم روحانیت ما نفوذی نکرده است. چیزی به نام «توهم استغنا»، یعنی اینکه خیال کنیم که ما مستغنی هستیم، ما به چیزی و به کسی محتاج نیستیم، کی باشد که به ما درسی یاد دهد، ما نخوانده ملاییم، ما از قبل همه چیز را می‌دانیم، همین چند کتابی که از گذشتگان و از علمای پیشین به ما رسیده است، همه مسائل را دارد، اگر در متن ندارد در پاورقی‌هایش دارد! یک چنین تصوری و توهم استغنایی، ما را کُشت. گفت:
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
(مولوی)
خیلی از شاهان با توهم قدرت از میان رفتند. فکر کردند مقتدرند اما وقتی که نوبت مواجهه و منازعه شد، ضعغشان آشکار شد.

توهم استغنا و نداشتن تئوری است که آدمی را به خشونت می‌کشاند. اگر می‌خواهید سر اینکه این حکومت چرا زود دست به خشونت شد را بدانید، یکی از عوامل این است. یک پدر و مادری را تصور کنید که برای بچه‌هایش حرفی برای زدن ندارد، منطقی ندارد که آنها را قانع کند، بلافاصله شروع می‌کند به کشیده زدن، راهی جز کتک زدن باقی نمی‌ماند. مردی و زنی، مادری و پدری که روش تربیت می‌داند، آموخته است، فرهیخته است، می‌تواند با فرزندانش حرف بزند، می‌تواند اقناع‌شان کند، می‌تواند با آنان گفتگو کند اما اگر هیچکدام از این راه‌ها نبود تنها راهی که باقی می‌ماند، دست بردن به خشونت و اهانت است. نظامات سیاسی، حکومت‌ها و دولت‌هایی هم که منطق اقناع‌کننده‌ای ندارند، نمی‌توانند روشنفکران و متفکران و فرهیختگان جامعه‌شان را اقناع بکنند، حرف‌هایی در این جامعه برمی‌خیزد که برتر است از حرف‌های آنان(حاکمان)، منطقش قوی‌تر است از منطق حرف آنان(در این سی و سه سال، یک دلیل محکم برای ولایت فقیه نیامده است اما صد دلیل محکم بر ضدش در جامعه ما ارائه شده است، از لحاظ فقهی، سیاسی، اخلاقی و…). وقتی که (حکومت) دست‌تهی است، چنته خالی‌ست، تنها راهی که می‌ماند این است که اعمال زور کند و با زور و تحمیل مردم را ساکت کند و دهانشان را ببندد و این اتفاق افتاده است. اگر این حکومت ما، منطق قوی داشت، زبانش زبان زمانه‌ بود، خیلی کمتر لازم می‌آمد که دست به خشونت ببرد، متفکران جامعه هم با آن همکاری و همفکری می‌کردند و این کاروان را با یکدیگر و به مدد یکدیگر به پیش می‌بردند. اما وقتی که لنگ شد، آن موقع جز فشار سیاسی و نظامی راه دیگری باقی نمی‌ماند. انسان دو نیرو دارد، یا نیروی عقل است یا نیروی بدنی و زور، اگر آن یکی(عقل) کار نکرد مجبور است(نیروی بدنی و زور) را به کار بگیرد.

من البته، انصاف را رعایت کنم. فقط ماجرا این نبود. از اول انقلاب، گروه‌های مسلحی که مثل قارچ این سو و آن سو، در جامعه‌ی ما، روییدند و ما شاهد آنها بوده‌ایم، اینها اولاً، حکومت را دعوت به خشونت متقابل کردند و ثانیاً، قبح خشونت را ریختند و با کمال تأسف، این اتفاقات نامیمون هم رخ داد. هیچ حکومتی، یک مخالف و اپوزیسیون مسلح را تحمل نمی‌کند. دموکرات‌ترین حکومت‌ها هم تحمل نمی‌کنند چه برسد به یک حکومت انقلابیِ تازه نفسی که از راه رسیده و تازه می‌خواهد خود را جمع و جور کند و نظام خودش را مستقر کند. همین که این گروه‌های مسلح برآمدند، حکومت هم بهترین مجوز را پیدا کرد برای مقابله‌ی مسلحانه با آنها، برای زندان، برای دستگیری، برای کشتن. باید خدا را شکر کنیم که یک «خلخالی» در این میان رویید و الا امکان روییدن ده‌ها و صدها خلخالی بود. از آن طرف جنگ هم که شد که با خودش بستن جامعه را می‌آورد و نوع دیگری از خشونت را تجویز می‌کند و ما دچار یک سرنوشت تاریخی تلخی شدیم.

آدمی اگر فکر و تئوری نداشت، تنها راهی که جلوی او باز می‌ماند، دست بردن به خشونت است هیچ راه دیگری وجود ندارد. این همان سرنوشتی است که همه‌ی حکومت‌های استبدادی پیدا می‌کنند چون با تعطیل کردن فکر، راه را برای خشونت باز می‌کنند، خشونتی که نسبت به مردم‌شان است، عدم مدارایی که نسبت به گروه‌های مختلف دارند و برخوردی که با جهان خارج می‌کنند. اصلاحاتی که در کشور ما قرار است صورت بگیرد، نباید بدون تئوری بماند، نباید سرنوشت انقلاب ما را پیدا بکند که حجم عظیمی از عشق در آن جاری شد اما سهم عقل در آن اندک بود و این سهم اندک عقل، اندک‌تر هم شد و این توازن بیشتر به‌هم خورد. در اصل، هیچ انقلابی، عاقلانه نیست. انقلاب، انفجار عشق است، انفجار نفرت و عواطف است اما بعداً، خردمندان و خردورزان باید سهم عقل را هم ادا بکنند، باید آن را از جاده‌ی عاطفه‌ی محض و داغ و پرحرارت، بیرون آورند و آن را بکشانند به بوستان پرعطر و پرنسیم عقلانیت. اما اگر این اتفاق نیفتاد، آن عشق نخستین ما هم، بدل به نفرت خواهد شد و آن نفرت هم پوستین و پوست ما را خواهد کند.

هیچ کدام ما، انقلاب دیگری را نمی‌خواهیم. در انقلاب‌ها، آدم‌های بیمار روی کار می‌آیند، آدم‌هایی که وزنه‌ی سنگین‌اند، عاقل‌ترند جلو نمی‌آیند یا به عقب می‌روند و غرق می‌شوند. اینهایی که کم‌وزن‌اند، سبک‌وزن‌‌اند، بیمارند، سایکوپاتند و خلاصه یک عقل سالمی ندارند، عدم توازن دارند، رشد می‌کنند و جلو می‌آیند. آدم‌‌های عاقل‌تر و سنگین‌تر، با آنان همگامی نمی‌کنند، دو قدم هم بروند در قدم سوم پشیمان می‌شوند، می‌بینند جای آنها و در شأن آنها نیست. آن قاضی که تند تند فتوای کشتن می‌دهد، می‌شود قاضی اصلی، آن کسی که دستش به احتیاط می‌رود و جان مردم را قدر می‌شناسد، پیش نمی‌آید و بر صدر نمی‌نشیند و همچنین است در هر امر دیگری. لذا، خواستار انقلاب دیگری نباید شد، ظاهرش خونریزی است ولی بسی بدتر از این، باطنش سطحی شدن است، دشمنی با هر چیز غیرخود ورزیدن است و بسی بواطن فاسده‌ی دیگر دارد.

با آرزوی آزادی برای عزیزان‌مان که در بندند، در حبس‌اند، در زنجیر و زندان‌اند، کسانی که حقیقتاً و ناجوانمردانه مورد انواع تطاول‌ها، چپاول‌ها و تجاوز‌ها قرار گرفتند، کسانی که قساوت‌های قصابان این رژیم مال و جان و آبرو و آینده‌شان را از آنها ستانده است. امیدواریم وضعیتی پیش آید که اولاً، نسیم فرح‌بخش آزادی دوباره وزیدن بگیرد ثانیاً، همه‌ی ما چنان همدل شویم و در کنار هم بنشینیم که دشمنی‌های گذشته، نفرت‌ها و کینه‌ها را فراموش کنیم و چشم تازه‌ای به دنیا و زندگی باز کنیم و ظرفیت بخشیدن یکدیگر و همزیستی با یکدیگر را پیدا کنیم و برای نسل‌های بعد از خودمان ان‌شاءالله طرح تازه‌ای بریزیم.

دکتر عبدالکریم سروش، بخش‌هایی از سخنرانی «۳۳ سال انقلاب بی‌تئوری»، ایراد شده در بهمن ۱۳۹۰.

مبانی تئوریک لیبرالیسم از زبان دکتر سروش

PicsArt_1438347677420

لیبرالیسم،یعنی هیچ‌کس و هیچ‌چیز،هیچ‌گاه مقدس نبوده و نیست،ما را از شرّ مقدسات رها کنید.هیچ شخصیت یا هیچ عقیده‌ای را مطرح نکنید که فقط وظیفه‌ی ما تقدیس و تجلیل آن باشد و بس.ما از این پس،اهل تحلیلیم،نه اهل تجلیل.این است مفهوم دقیق لیبرالیسم.و راسیونالیسم به معنای عقل‌گرایی که همزاد لیبرالیسم است،از همین‌جا برمی‌خیزد.عقل اهل تحلیل است،نه اهل تقدیس.آن عاطفه است که اهل تقدیس است و به همین دلیل است که شما می‌بینید که به طور ناخواسته،در مکتب لیبرالیسم،عاطفه تحقیر می‌شود.شاید اگر از تک‌تک فیلسوفان لیبرال و راسیونالیست بپرسند،راضی به تحقیر عاطفه نباشند.اما ثمره‌ی منطقی لایتخلف اندیشه‌ی لیبرالیسم،که ستایش‌گر عقل و نافی تقدیس بود،این بود که عاطفه را هم تحقیر کند.به همین سبب،بعدها در مکتب روشنگری،رمانتیسم یا ضد‌روشنگری ظهور کرد که حق عاطفه را طلب می‌کرد.ویلیام وردزورث می‌گفت:«کافی است این همه علم،این همه فن.آن کتاب‌های عقیم را ببندید.در عوض دلی پاک بیاورید که بفهمد و ببیند.»سهم عقل را دادید،سهم دل را هم بپردازید.نهضت فاشیسم،به یک معنا،غلبه‌ی اندیشه رمانتیسم در مغرب زمین بود که عاطفه را به حد اعلی رساند و عقل را به حد صفر.تکیه‌ای که در مکتب فاشیسم بر جوان‌ها می‌شد،چیزی نیست جز بهره جستن از عاطفه‌ی ناپرورده‌ و ناپخته‌ی آنان و تعطیل عقل،به بهانه‌ی گشودن باب عاطفه.

باری؛لیبرالیسم از آنجا آغاز می‌شود که آدمی‌ می‌کوشد خودش را از شرّ مقدسات آزاد کند.اما فقط ولایت کلیسا نبود که مقدس بود.ولایت شاهان(سلطنت)نیز مقدس بود.ولایت متفکران پیشین نیز مقدس بود.همه‌ی‌ شما این جمله را که در قرون وسطی زیاد تکرار می‌شد،شنیده‌اید که:Magister Dixit،استاد چنین فرموده است(یعنی ارسطو و افلاطون).کافی بود قولی از متفکران پیشین در میان بیاید تا دهان‌ها را ببندد  و همه را تسلیم دعوت کند.شوریدن در برابر هرگونه ولایت،چه ولایت دینی چه ولایت سلطنتی چه ولایت فکری،از ارکان لیبرالیسم است.لذا،وقتی گفته می‌شود لیبرالیسم نقش سلطنت و حکومت و دولت را به شکل محدود می‌خواهد،به همین نکته بازمی‌گردد.او هیچ آقابالاسری را نمی‌پسندد؛هرکه می‌خواهد باشد،خواه خدا،خواه سایه‌ی خدا،خواه در عرصه‌ی فکر و نظر و مذهب،خواه در عرصه‌ی حقوق و امتیازات مادی و معنوی.به این ترتیب،لیبرالیسم نفی قدرت‌های مقدسی بود که جامعه آن روز اروپا را نظراً و عملاً،به طور کامل در تسخیر خود داشت.

به زبان نرم‌تر و ساده‌تر،با طرح لیبرالیسم جایزالخطا بودن آدمی مورد توجه و تقدیس و تأکید جدی قرار گرفت و این اصل به جای همه‌ی اصول مقدس پیشین نشست که آدمی،هم در عرصه‌ی سیاست و هم در عرصه‌ی معرفت و هم در عرصه‌ی دیانت،جایزالخطاست.حق در آستین هیچ‌کس نیست و لذا،هیچ‌کس نمی‌تواند معصومانه سخن بگوید و یا معصومانه حکومت کند.همه بر سر یک سفره نشسته‌ایم و همه ساکن یک کوییم.هیچ‌کس از پیشِ خود یا از پیشِ خدا،واجد امتیازی نسبت به کس دیگر نیست.

از این جنبه‌ی معرفت‌شناسی که بگذریم،به جنبه‌ی انسان‌شناسی لیبرالیسم می‌رسیم.سخن اصلی انسان‌شناسی لیبرالیستی این است که عقیده‌ی آدمی در انسانیت او،دخالتی ندارد و به عبارت دیگر،عقیده برتر از انسانیت نیست.این را با مکاتب دینی یا مارکسیستی مقایسه کنید که معتقدند یکی از مقومات انسان،عقیده‌ی اوست و شهادت در راه عقیده را فضیلت می‌شمارند.اما در لیبرالیسم،همچنان که انسان مقدس نداریم،انسان نامقدس هم نداریم.سخن لیبرالیسم این است که دایره‌ی انسانیتِ انسان،بسیار وسیع است.هیچ‌کس به دلیل داشتن عقیده‌ی خاصی،از انسانیت نمی‌افتد و مستحق قتل و سلب حقوق نمی‌شود،مگر اینکه خود آدمیان،به بیرون راندن او از جهان(اعدام)فتوا دهند؛آن هم نه به دلیل عقیده‌اش،بلکه به دلیل کرده‌اش،و پیداست که این رای با رای کلیسا منافات صریح داشت که کسان بسیار را با طرد و لعن،محکوم به قتل و مرگ می‌کرد.

آدم ندانستن کفار،فقط از آن مسیحیان نیست،به مولانای رومی بنگرید که فی‌المثل می‌گوید:

خر نشاید کشت از بهر  صلاح

لاجرم کفار را شد خون مباح

چون‌شودوحشی‌شودخونش‌مباح

همچو وحشی‌پیش نشّاب و رماح

جفت و فرزندانشان جمله سبیل

زان ‌که وحشی‌اند از عقل  جلیل

باز عقلی کو رمد از عقل عقل

کرد از عقلی به حیوانات نقل

(مثنوی،۱ :۵/۳۳به بعد)

لکن فکر لیبرال‌ها دقیقا این بود که اگر کسی از دین بیرون رفت،از انسانیت بیرون نمی‌رود.مرز دیانت و انسانیت یکی نیست و دایره‌ی انسانیت،بسی وسیع‌تر از اینهاست و از همین‌جا بود که نوعی تسامح دینی یا نرم‌خویی در لیبرالیسم متولد شد.در جامعه‌ی امروز ما،وقتی لفظ لیبرالیسم به کار می‌رود،بیش از هر مفهوم دیگری،همین مفهوم تسامح تداعی می‌شود.این تسامح،هم ریشه‌ی انسان‌شناختی و هم ریشه‌ی معرفت‌شناختی دارد.همچنین،تساوی حقوق انسان‌ها در لیبرالیسم و آزادی انتخاب همسر،عقیده،وطن و شغل،معارضه‌ی آشکار دارد با عدم‌تساوی حقوق میان پیروان یک دین با پیروان دین دیگر،در تفکر دینی رایج.مرحوم شیخ فضل‌الله نوری،در یکی از نوشته‌های خود می‌نویسد که در دوران تدوین قانون اساسی مشروطه،وقتی در تساوی حقوق مسلم و کافر بحث می‌کردیم،یکی از روشنفکران مشروطه‌خواه به من می‌گفت که این تساوی حقوق آنقدر مهم است که اگر شما تمام اصول دیگر قانون اساسی را باقی بگذارید،ولی این یکی را حذف کنید،دیگر ما را مشروطه نخواهند شناخت.شیخ فضل‌الله این را از سر تقبیح و انکار می‌گوید و مرادش این است که قانون‌اساسی نویسان مشروطه،تعهد اسلامی ندارند.همین طور است.این فکر،فرزند مکتب لیبرالیسم است.مساوی دیدن انسان‌‌ها باعث می‌شود که همگان حقوق مساوی پیدا کنند و لذا،در عرصه‌ی سیاست و در عرصه‌ی اجتماع هم مساوات پدید خواهد آمد.آزادی سیاسی که پیش‌تر از آن سخن گفتیم،همینجا معنی عمیق خود را آشکار می‌کند.آزادی سیاسی،دقیقا به این معناست که کسی از پیشِ خود،یا از پیشِ خدا،حق حکومت ندارد.این حق را آدمیان دیگر باید به او ببخشند.معنای ساده‌ی آزادی سیاسی،البته این است که مردم،حکومت دلخواه خود را با ریختن آرا در صندوق انتخاب کنند.ولی این امر،پشتوانه‌ی فلسفی عمیق دارد که رای دادن و حکومت انتخاب کردن و پارلمان‌داشتن،همه از فرزندان اوست و آن،داشتن حقوق طبیعی در برابر حقوق الهی است.

«دکتر عبدالکریم سروش-مبانی تئوریک لیبرالیسم،سخنرانی ایراد شده در دانشکده‌ی حقوق دانشگاه تهران سال ‌۱۳۷۰ ،چاپ شده در کتاب رازدانی و روشنفکری و دینداری.»

خشونت و دیانت-دکتر عبدالکریم سروش

 

065

 

به قول شاملو:روزگار غریبی است نازنین!ما در دوران عجیبی زندگی می کنیم.دینداران و ادیان متهم به خشونت ورزی هستند،دورانی که از در و دیوار آن،از علم و صنعت و تکنولوژی آن،از سرمایه داری آن،خشونت می بارد،متدینان و دینداران باید متهم شوند و همه جا در مقام دفاع برآیند و برای دیگران توضیح بدهند که این همه خشونتی که جهان ما را پر کرده است، علی العموم و علی الاغلب ریشه و منبع دیگری دارد و اگر دینداران هم در این امر دخالتی دارند-که دارند-اقلی از آن را تشکیل می دهند و اگر به فکر درمان خشونت ورزی هستیم،البته باید چاره اندیشی های بنیانی و عمیق و رادیکال تری بکنیم.

ما تردیدی نداریم که در تمام تاریخ ادیان،دوران پیروزی ادیان و غلبۀ آنها و دورانی که حکومت ها و قدرت ها به دست آنها بود،کم خشونت نشده است؛به نام خداوند،به نام دین،از طریق طبقه بندی مردم به خودی و غیر خودی،کافر و مؤمن،مرتد،منافق و بدعت گذار و امثال اینها.ما شکاف هایی را در جامعه و تاریخ دیده ایم یا افکنده ایم که این شکاف ها ناگزیر به نزاع ها و برخوردهای خونین منتهی شده است.البته لازمۀ مکتب ها،چه مکتب های بشری،چه مکتب های الهی،این است که در میان مردم تفاوت،اختلاف و شکاف می اندازند.رشد مکاتب همواره این چنین بوده است و غیر قابل اجتناب است.

حقیقت این است که اولا آدمی،استعدادی دارد برای سلطه گری،برای به استخدام درآوردن دیگران،برای زور گفتن،برای قلدری،برای توسعۀ دایره تصرفات و فتوحات،و از طرف دیگر هم اندیشه جزو مقومات وجود آدمی است و شخص نمی تواند با یک ذهن تهی زندگی کند؛لاجرم وابستگی های ذهنی و فکری حاصل می کند،به این مکتب یا آن مکتب و از این طریق احراز هویت و ابراز هویت می کند و ناچار جنگ هم در می گیرد.سراسر تاریخ به قول یکی از مورخان،آتش بس هایی است که در میان جنگ ها پدید آمده است؛یعنی،حقیقت این است که بیش از اینکه ما،آرامش و آسایش داشته باشیم،جنگ داشتیم.این جنگ ها را هم آدمیان کرده اند.به اسم های مختلف،به بهانه های مختلف؛گاهی به بهانۀ دین،گاهی به بهانۀ مکتب های غیر دینی،گاهی به بهانۀ تصرف زمین های دیگران،گاهی بر سر مال،گاهی بر سر جنس و به بهانه های مختلف بسیار.

البته ما در دوران ویژه ای از تاریخ زندگی می کنیم که خشونت نهادینه تر از آن است که در دوران های پیش از این بوده است.ولی امروز به دلیل اینکه رسانه ها وجود دارند،به دلیل اینکه از کاه کوهی می سازند،به دلیل اینکه عموم رسانه ها به دست افراد لائیک و سکولار است،به دلیل اینکه دینداران را دوست ندارند و نیز به دلیل اینکه دیندارانی پدید آمده اند که طالب هویت ناب دینی هستند و به این سبب خشونت می ورزند،همۀ اینها باعث شده است که نگاه ما،معطوف به یک زمینۀ خاصی بشود که متعلق به دینداران است و بعد کسانی برخیزند و ناجوانمردانه فریاد بکشند که همۀ خشونت ها،همۀ شرارت ها،از آن دینداران است و اگر دینداران را از صفحۀ زمین حذف کنیم؛جهان گلستان خواهد شد و ما در سرزمینی مثل بهشت زندگی خواهیم کرد.

اما غافل اند از اینکه این دنیا،این اروپا،در همین قرن بیستم که دو جنگ بزرگ را از سر گذراند،چنانکه برای شما گفته ام جنگ هایی بود که روی تمام جنگ های تاریخ را سفید کرد و بیش از همۀ کشتگان و مجروحان کل تاریخ کشته و مجروح و ویرانی و سوختگی به جا نهاد،جنگ های دینی نبود؛بلکه جنگ های لائیک و سکولار بود میان کسانی که بر سر قدرت،بر سر ثروت،بر سر زمین و بر سر سرمایه با یکدیگر می جنگیدند و آن همه ویرانی به بار آوردند.

من به یاد دارم که در همین مجلس،چند ماه پیش درباب داعش و داعشی ها سخن گفتم.عمدۀ سخن من در این باب بود کسانی که مثل داعشی ها فکر می کنند،در میان ما ایرانی ها هم کم نیستند،در میان مسلمانان کم نیستند،اینها خواستار اسلام ناب اند و معتقدند که چیزی به نام شریعت یا حقیقت دینی ناب،پیدا می شود که متاسفانه امروز آلوده شده است،ما با رفع این آلودگی ها باید برگردیم به همان اسلام نابی که پیامبر اسلام برای ما آورده بود؛اشاره کردم که مرحوم آیت الله خمینی هم چنین فکری داشت و بارها و بارها شعار اسلام ناب محمدی  می داد.و من موافق تئوری هایی که خودم دارم،برای دوستان بیان کردم که « این‌چنین شیری خدا هم نافرید» اسلام ناب هیچ وقت وجود نداشته است،امروز هم وجود ندارد و به دنبال آن رفتن،حقیقتا سعی ضایع و رنج باطلی است.

اسلام و هر دینی،از وقتی که متولد می شود،مثل بارانی است که بر زمین می بارد.و این یکی از بهترین تمثیل هایی است که خداوند در قرآن آورده است که باران تا در ابر است و در آسمان،پاکیزه است و نیالوده است اما همین که به زمین می رسد با خاک و خاشاک آمیخته می شود.و لذا از وقتی که پیامبر اسلام،دانۀ این دین را کاشت،این دین تغذیه کرد از فضای خود،از خاک تاریخ و از جوامع و از آب و هوای دوران های مختلف. و تبدیل به یک درخت تنومندی شد که نام او اسلام امروزین است.هوس بازگشت به آن دانۀ نخستین،که در خاک اولیۀ تاریخ کاشته شد،یک هوس عبث و باطل و ناشدنی و ناممکن و نا مطلوب است.همیشه شما اگر یک عزم محال بکنید،خشونت می آفریند؛کاری که می توان کرد را می توان کرد راه آن را هم باید پیدا کرد و می توان پیدا کرد،اما اگر شما عزم محال بکنید،طالب چیزی باشید که نارسیدنی است،آن امر نارسیدنی روش ندارد،متد ندارد،ابزار ندارد،راه ندارد.ناچار شما در نهایت امر باید متوسل به خشونت بشوید.یکی از نمونه هایی که می توان در این باب ذکر کرد،همین است.سلفی ها که البته عموم آنها انسان های بی آزاری هستند و نمی خواهند از طریق زور اسلام ناب را محقق کنند،اما به گمان من همچنان در پی یک مطلوب دست نیافتنی هستند و رنجی که می برند ضایع خواهد بود.

انسان اگر دین را معرفتا و تاریخا نشناسد،یعنی نداند که در چه سرزمین معرفتی و تاریخی متولد می شود و در اثر رشدی که می کند،به چه سرنوشتی و سرگذشتی مبتلا می شود،هرگز نخواهد دانست که با این دیانت چه باید بکند و چه مواجهه ای باید داشته باشید.به همین سبب یا به این سو می رود،به آن سو می رود،به یمین و به یثار و انرژی خود را تلف می کند و یا دست به کار ناممکن می زند.مارکس سخن خوبی می گفت که همیشه در گوش من هست:« علم یعنی عزم بر امور ممکن،هنر یافتن مسائل حل کردنی و آنگاه به حل آنها همت گماشتن.»

همچنین در یک نوبت دیگر هم،من پیش از آن در اینجا سخنی گفته بودم درباب نعمت ناتوانی.ما مسلمانها و شرقی ها از نعمت ناتوانی برخوردار بودیم.شعر سعدی را به یاد دارید:«چگونه شکر این نعمت گذارم که زور مردم آزاری ندارم»ما زور نداشتیم،زور کم داشتیم و ناتوان بودیم.زوری که غربی ها امروز دارند و از 2-3 قرن پیش پیدا کردند،قدرتی که علم به آنها داده،تکنولوژی و صنعت و سرمایه در اختیار آنها نهاده است،ما نداشتیم.خب البته این یک نقصان است،اما این نداشتن در عین حال برای ما نعمت و برکت هم بوده است.ما خشونت هم کم ورزیدیم.ما بمب اتم نساختیم و نداشتیم،ما زور استعمارگری نداشتیم و هیچ ملتی را استعمار نکردیم،ما سلاح شیمیایی نساختیم،ما چندین میلیون یهودی نسوزاندیم،ما دستگاه های تفتیش عقاید برای گرفتن مرتدین و سوزاندن آنها برپا نکردیم،خوشبختانه نکردیم.شاید اگر زور داشتیم و قدرت داشتیم،این کارها را می کردیم و نباید بگوییم ما معصوم بودیم.خوشبختانه مجال شرارت برای ما پیش نیامد.

به سابقۀ این بحث راجع به خشونت،من یک اشاره ای هم بکنم.دوستان عزیز ما،خوانده اند و شنیده اند و یا در صحنه حاضر بوده اند که آیت الله خمینی،در سال 1360 جبهه ملی را مرتد اعلام کرد و مصدق را نامسلمان اعلام کرد.علت اینکه ایشان اعلام ارتداد جبهه ملی کرد،این بود که جبهه ملی،علیه لایحۀ قصاص در مجلس موضع گیری کرد و احکام جزایی اسلام را که عبارت بود از دست بریدن،شلاق زدن،سنگسار کردن و…این احکام را غیر انسانی خواند؛بیانیه ای داد و گفت که این احکام غیر انسانی است.همۀ قراین نشان می داد که آیت الله خمینی اغتنام فرصت کرد و آنچه را که می خواست در مورد جبهه ملی پیاده کند و آنان را از صحنۀ سیاست براند و به دور بیندازد،آن فرصت را به دست آورد و آمد به صراحت تمام،گفت که امروز جبهه ملی مرتد است،برای اینکه احکام اسلامی را غیر انسانی خوانده است و بدون آنکه نام مصدق را ببرد،گفت که او هم مسلم نبود و مصدق را هم نامسلمان اعلام کرد و چنین بود که طومار و دفتر زندگی و حیات سیاسی جبهه ملی را ایشان بست.

آقای خمینی یک فقیه و مفتی بود،برای خود حق افتا قائل بود گرچه که حقیقتا در مقام اعلام نامسلمان بودن مصدق،به گمان من ایشان تندروی کرد،زیاده روی کرد،کاری کرد و سخنی گفت که به هیچ رو قابل دفاع نبود.جلسه ای ما خصوصی با ایشان داشتیم،یکی از دوستان ما از ایشان طلب دلیل کرد که «شما به چه دلیل گفتید که مصدق مسلمان نبود؟»تنها دلیلی که آقای خمینی آورد این بود که «من شنیده ام مصدق،در یکی از جلسات که دوستان ما هم در آنجا بودند و به نماز برخاسته بودند،مصدق نمی دانست که نماز ظهر و عصر چند رکعت است.»تنها دلیلی که آقای خمینی ارائه کرد این بود و هم ایشان می دانست و هم ما می دانستیم و هم هر مسلمانی می داند که ندانستن تعداد رکعات نماز عصر،دلیلی بر ارتداد،دلیلی بر نامسلمان بودن کسی نیست.اگر شما ندانید نماز و ظهر و عصر چند رکعت است و اگر در تمام عمر خودتان یک بار هم نماز ظهر و عصر نخوانده باشید،بازهم از اسلام خارج نمی شوید ممکن است یک مسلمان گناهکار باشید،اما مرتد نخواهید بود.کاملا پیدا بود که آنچه که آقای خمینی در آنجا کرد یک عمل صد در صد سیاسی بود و می خواست یکی از رقبای سیاسی خود را از صحنه بیرون براند.من به جوانب سیاسی این امر کاری ندارم،این را گفتم به خاطر اینکه یک نکته ای که در سیاست دینی ایران و دین سیاسی اسلام،پدید آمده بود درباره اش روشنگری بشود.

اما حرف من اینجاست که آیا احکام جزایی اسلام غیر انسانی اند،یعنی خشن اند؟و آیا اگر کسی ابراز کند آنگاه او نامسلمان است؟مرتد خواهد بود؟در آن موقع شاید این نغمه ها،نغمه های ناشنیده ای بود یا بانگ های آهسته ای بود و در کشور ما کمتر و در جهان اسلام هم،کمتر به گوش ما می رسید.ولی امروز 35 سال پس از آن وقت که جبهه ملی آن سخن را گفت و آن مجازات را دید،تقریبا امروز در تمام جهان اسلام ،این نغمه بلند است،بسیاری از روشنفکران دینی در این مطلب تامل می کنند،اتهامی است که متوجه عموم مسلمان ها شده است،دین اسلام زیر ضربه و زیر سوال رفته است؛و عمدتا هم به خاطر فقهی که امروز فقیهان ما ترویج می کنند، فتاوایی که می دهند و پرسش هایی که بر می انگیزند و متاسفانه خود پاسخ نمی دهند.

فقه اسلام امروز،بدل به یک امری شده است که برای مسلمانان سؤال انگیز شده و آنها را در موضع دفاع و اتهام قرار می دهد.من در اینجا نظر خودم را به صراحت به شما عرض کنم.به نظر من هم احکامی مثل سنگسار،مثل بریدن دست،اینها احکام خشنی هستند؛با هیچ معیار و استانداردی،نمی توان اینها را احکام و مجازات های نرم دانست و آنچه را که امروز آدمی،خشونت می نامد،قطعا یکی از مصادیق آن همین احکام هستند.چنان که می دانیم بسیاری از کشورهای اسلامی هم اینها را اجرا نمی کنند و در میان کشورهای اسلامی شاید فقط 2-3 تا هستند که هنوز این احکام را در قوانین خود دارند و سعی در اعمال و تطبیق آنها می کنند.در ایران خود ما،متاسفانه پاره ای از اینها وارد مواد قانونی شد و در مواردی هم،اجرا شد.

تا شما با کسی در مورد مسلمانی و اسلام صحبت می کنید،به یاد خود می آورند یا به یاد شما می آورند که این همان دینی است که می گوید باید آدمها را سنگسار کرد،همان دینی که می گوید باید دست دزد را برید،همان دینی که می گوید اگر کسی چشم کس دیگری را درآورد باید چشم او را در بیاورند،همان دینی که برده داری را مجاز می داند؛و البته دروغ هم نمی گویند،اینها تهمت هایی نیست که به ما می زنند،اینها واقعیت هاست،اینها در کتاب های فقهی نوشته شده است،اینها هنوز در مدارس علمیه ما در حوزه های فقهی تدریس می شود و بر اینها شرح نوشته می شود؛یک فقیه،فقیه نیست مگر اینکه اینها را بداند،مگر اینکه بر وفق اینها فتوا بدهد،لذا دیگر توطئۀ غرب نیست!ما تا تکلیف خودمان را با فقه روشن نکنیم-که نکرده اند آقایان و تنها وصله پینه می کنند-نمی توانیم پاسخ این دشواری ها را بدهیم.

ما باید اصل را بر این بگذاریم:تمام آنچه که در فقه اسلامی آمده است،موقت است مگر اینکه دائمی بودن آنها ثابت شود.فقیهان ما درست رأیی بر خلاف آن دارند؛می گویند تمام آنچه در فقه اسلامی آمده است دائمی است مگر آنکه خلاف آن ثابت شود،ما دو اندیشه کاملا متفاوت در اینجا داریم.وقتی که یک فقه تاریخ مند است،یعنی متعلق به زمینه و زمانۀ خود است،نمی تواند از زمینه و زمانۀ خود فراتر برود و به محل های دیگر و به دوران های دیگر هم،اطلاق بشود و بر آنها هم قابلیت اعمال پیدا بکند.

 اگر،تا روزگار ما تا یک قرن پیش،این حرف زده نشد یا این احساس پیدا نشد که پاره ای از احکام فقهی ما خشن است و پاره ای دیگر مسائل دیگری دارد،به دلیل این بود که جوامع ما،همان جوامع 1200 سال پیش بودند؛جامعه عوض نشده بود،تاریخ ما تغییری پیدا نکرده بود و لذا آن فقه کاملا،قدرت اجرا کردن(apply)را با همان شرایط هم داشت.ولی امروز ما خیلی خوب می توانیم این نکته را دریابیم در چه وضع تازه ای قرار گرفته ایم و چگونه است که احکام باید خودشان را با زمینه هایی که در آن اعمال می شوند،تطبیق بدهند.در فقه ما در همین رساله های توضیح المسائلی که هم اکنون در اختیار مسلمانان در ایران هست،نوشته اند که جزو سعادت مرد است که دختر خود را قبل از نه سال و تا وقتی که هنوز قاعده نشده است،شوهر بدهد.کدام یک از بنده و شما،پدران و مادران این کار را می کنیم یا قبول می کنیم این حرف را؟شاید یک وقتی این کار می شده است،شاید مردم(در گذشته) می پسندیدند.

امروزه اگر کسی می گوید این احکام خشن است یا غیر انسانی است،منظور او این نیست که-خدایی ناکرده- خدا را محاکمه کند یا پیامبر خدا را!اتفاقا فقیهان را محاکمه می کند،که در واقع به آنها می گوید که شما (فقها) حق فقه را ادا نمی کنید،شما دید و دریافت درستی از فقاهت ندارید،شما نمی دانید که این فقه تاریخ مند است،شما توجه ندارید که پاره ای از بزرگان و فقیهان ما که اهل اجتهاد بودند،اجتهاد واقعی را در همین می دانستند که در اصول اجتهاد کنند و نه فقط در فروع.به ریشه ها بروند و وقتی در ریشه ها تحولی حاصل می شود،آنگاه آنها را به فروع و میوه ها هم،تسری بدهند.

ما در یک فضای پر خشونتی زندگی می کنیم که این خشونت،لزوما از ادیان نیامده است.اتفاقا ادیان سهم بسیار اقلی دارند در خشونتی که در دوران ما جاری و ساری است.مگر این خشونت های دینی،چند درصد از خشونت هایی را تشکیل می دهد که جهان ما به او مبتلاست،چند درصد از خشونت هایی را تشکیل می دهد که تاریخ بشریت به چشم خود دیده است.

به این نکته اشاره کنم،خشونت در عین حال یک امر تاریخی است؛یعنی،ما فقه را گفتیم،خود خشونت هم تاریخ مند است.اصولا همۀ امور انسانی تاریخی اند؛یعنی،بر حسب دوران تاریخی،حکمشان تغییر می کند.یک چیزهایی هست که ممکن است امروز خشونت بدانیم ولی گذشتگان خشونت نمی دانستند و یا بالعکس.اینها حکم واحد ندارند.به همین سبب است که من می گویم سنگسار،روزگاری خشونت محسوب نمی شده است؛برای اینکه عقلای قوم،قبول داشتند.ابن سینا علیه آن حرفی نزد،فخر رازی چیزی نگفت،غزالی حرفی نزد،مولوی چیزی در این باره نگفت،اینها عقلای قوم بودند،آنها این احکام را خشونت نمی دانستند.این جور نیست که این احکام از روز اول خشن بوده،از روز اول غیر انسانی بوده است بلکه خشونت مفهومی تاریخی است که تغیر و تحول پیدا می کند.

خدای فقیهان یک خدای خاصی است و خدا ها در حقیقت و نوع شناختی که ما از خدا داریم،دین ما را تشکیل می دهد و دین ما و رفتار دینی ما را صورت بندی می کند و تحقق می بخشد.اگر ما یک خدای خشن را بپرستیم خشونت مجاز می شود،اگر خدای غیرخشن را بپرستیم آنگاه خشونت نامجاز می شود؛تا ما چه صفتی را به او نسبت بدهیم و در او چه ببینیم و چه بخوانیم و نسبت او را با آدمی چگونه بدانیم.

خدای عارفان ما،با خدای فقیهان ما خیلی فرق دارد.انتخاب با شماست.خدای عارفان ما یک خدایی است که معشوق است؛البته یک معشوق محتشم و کریم.این سه صفت را ما در خدای عارفان،می توانیم ببینیم.از یک طرف چندان زیباست که می توان به او عشق ورزید،و از یک طرف محتشم است،یعنی مهابتی دارد و چنین نیست که به اصطلاح دستمالی شدنی باشد و سوم هم اینکه البته کریم است و کرم جزو اوصاف ذاتی اوست؛کرم یعنی اینکه بی توقع و بی منت می بخشد بدون اینکه بخواهد برداشتی و بازگشتی داشته باشد.این خدای عارفان ماست که گاهی به صورت خالص معرفی می شود و گاهی به صورت ناخالص با چیزهای دیگری آمیخته می شود.

خدای فقیهان ما فرق دارد.خدای فقیهان و متکلمان،یک خدای بسیار سخت گیر،خرده گیر،نکته بین،ترسناک،تازیانه به دست،مجازات کن،شدیدالعمل،خشمگین و انتقام جوست.چهرۀ یک چنین خدایی را در  نزد متکلمان و فقیهان ما می بینید که منتظر است از شما خطایی سر بزند و تا این خطا سر زد،شما را به اشد مجازات محکوم می کند.رها هم نمی کند و زور هم دارد،جبار هم هست قدرت او بی نهایت است و بنده و شما،آدمیان ضعیف،در مقابل او چه می خواهیم بگوییم و چه کاری می توانیم بکنیم!و لذا ما را می تواند به خوبی له بکند و پناهی هم وجود ندارد؛برای اینکه در مقابل خداوند چه کسی می تواند ما را پناه بدهد.

پرستش یک خدای خشن،خشونت را تجویز می کند،پرستش یک خداوند معشوقِ محتشمِ کریم،شما را یک آدم دیگری می کند.پرستش خداوندی که هر وقت سخن می رود،می گوییم خدا جهنم دارد و بیشتر مردم جهنمی اند؛چنین خدای خشنی قابل پرستیدن نیست،پرستیدنی بودن اوصافی می خواهد.

ما اگر از خشونت و دیانت سخن می گوییم نهایت کار به اینجا می رسد که خدایی را که می پرستیم،چگونه خدایی است و این خدا را در نظر خودمان سامان دهیم؛بهترین عبادت این است.گفته اند:«یک ساعت تفکر بهتر از چهل سال عبادت است.» شما اگر با یک ساعت تفکر،درکتان را از خداوند تصحیح کنید،بعدا تمام عبادت ها،عبادت های واقعی خواهد بود؛یعنی،خدای واقعی را خواهید پرستید.

حرف اصلی من این است خشونت در فقه هم نیست،آنها ظواهر امر است،خشونت در خداشناسی است.از آنجا سرازیر می شود و پایین می آید.وقتی سرچشمه را درست کردید،آن وقت آب زلال از او خواهد تراوید؛هم سرزمین روح شما را بهشت و گلستان خواهد کرد و هم سرزمین جامعه را.

بخش هایی از سخنرانی دکتر عبدالکریم سروش تحت عنوان «خشونت و دیانت»- December 2014

دانلود سخنرانی دکتر سروش

دكتر صادق زيبا كلام:دین آمده است به ما بگوید آخرت است؛این دنیا را عقل ما می‌تواند بسازد/مناظره ي دكتر صادق زيبا كلام و عبدالحسین خسروپناه

در شبكه ي چهار سيما در برنامه ي زاويه مناظره اي ميان دكتر صادق زيبا كلام و عبدالحسین خسروپناه در باره ي » آسیب شناسی روشنفکری در ایران»شكل گرفت.دكتر صادق زيبا كلام در اين مناظره اين مسئله كه دين مايه ي سعادت در اين جهان است را رد كرد و گفت» مشکل من دقیقا همین جا است نگاهی که آقای خسروپناه به دین دارد این است که دین آمده است سعادت و خوشبختی را در این دنیا میسر سازد. مرحوم دکتر علی شریعتی دو جمله‌ای دارد که آقای خسروپناه می‌گوید دینی که دنیای ما را نسازد آخرت ما را هم نخواهد ساخت، خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت. من مرتبط با آن نسلی هستم که دین آمده است زندگی این دنیا را به ما بیاموزد این مشکلی است که در این 33 سال جمهوری اسلامی ایران داشتم.»دكتر صادق زيبا كلام عقل را اساس سعادت در اين جهان دانست و در اين باره گفت» فرض ایشان بر این است که «دین آمده است که دینداری و حکومت ایجاد کند» من دیگر این را قبول ندارم! دین آمده است به ما بگوید آخرت است، دین نیامده این دنیا را بسازد، این دنیا را عقل ما می‌تواند بسازد.»

متن كامل مناظره ي صادق زيبا كلام و عبدالحسین خسروپناه:

* آسیب‌شناسی روشنفکری و روشنفکری دینی چیست؟

 

زیباکلام: شما به تنها نقطه‌ای که در طول برنامه آغازین و در گزارشتان اشاره کردید ـ که در طول 150 سالی که روشنفکری پدید آمد ـ با اشاره به کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» جلال آل‌احمد آسیب‌شناسی روشنفکران بوده است.

 

البته من نسبت به تاریخ روشنفکری و جریان روشنفکری تعصبی ندارم. در عین حال معتقدم می‌شود به روشنفکری افتخار کرد. با وجود تمام هجمه‌هایی که در آن می‌شود.

 

با وجود نگاه‌های منفی که نسبت روشنفکری وجود دارد و همچنین بار معنایی در خدمت و خیانتی که شماها نثار آن می‌کنید. البته این سخن که روشنفکری درست است از غرب آمده است. منتها عینک من و آقای خسروپناه نیز از غرب آمده است و این استدلال که هر پدیده یا هر چیزی از غرب آمده است را دور بیندازیم، استدلال درستی نیست.

 

البته این سخن را نخستین بار «میرزا ملکم‌خان ناظم‌الدوله» گفته است به اعتباری اینکه هر چیزی از غرب آمده است کنار بگذاریم. عینکی که با آن قرآن می‌خوانیم نیز از غرب آمده است پس باید آن عینک را کنار بگذاریم. طرح اینگونه سؤال یا گزارش که جریان روشنفکری از غرب آمده است مانند این است که ساختمانی را بخواهید با نفی شروع کنید چنین سخن اینگونه به من القا می‌کند که تعمد دارید که پدیده روشنفکری را ضربه بزنید.

 

* موطن هر پدیده‌ای می‌تواند هر کجا [شرق یا غرب] باشد، اما امکان دارد در دگردیسی بعدی شأن دیگری پیدا کند؟

 

زیباکلام: عرض بنده این است که نفس اینکه می‌گویید جریان روشنفکری از غرب آمده است. من پرسشم این است معنی این سخن چیست؟ چون از غرب آمده است باید این پدیده را دور بریزیم. این در حالی است که اصراری نسبت به این مسئله ندارید که خیلی از پدیده‌ها از غرب آمده است.

 

منی که در خدمت شما و آقای خسروپناه هستم به گذشته و اکنون جریان روشنفکری افتخار می‌کنم عنوان پدیده روشنفکری موجب نمی‌شود که سرمان را پایین بیاوریم و خجالت بکشیم بگوییم این هم از روشنفکران! به نظر من که به عنوان یک مورخ به جریان روشنفکری افتخار می‌کنم. معتقدم این تعابیری که در رابطه با جریان روشنفکری به کار برده می‌شود، منحرف کننده است.

 

این سخن که جریان روشنفکری با مذهب سر ستیز دارد نه این که در تاریخ روشنفکری چنین پیشینه‌ای وجود نداشته است. ستیزه‌گری به ذات روشنفکری وابسته است. روشنفکری اعم از غربی، شرقی بودن ذاتاً ستیزه‌گر است. روشنفکری به حکم روشنفکری بودن، وضعیت موجود و حکومت را نمی‌پسندد. روشنفکری که از حکومت راضی باشد روشنفکر نیست.

 

*به هر نوع حکومت؟

 

زیباکلام: روشنفکر با هر نوع حکومت مشکل دارد.

 

 

 

* آقای خسروپناه شما بفرمایید؟

 

 

 

 

خسروپناه: من باید نخست تکلیف عینک خود را روشن کنم (با خنده) عینک من از قم آمده است، غربی نیست.

 

زیباکلام: (با خنده) عینک شما چینی است!

 

خسروپناه: از ابتدا بحث، در رابطه اینکه روشنفکری را ارزش‌گذاری کنیم که روشنفکری خوب یا بد است، به نظرم شروع مناسبی نیست. درست است که پدیده روشنفکری از غرب آمده و وارد کشور شده است. البته جریان روشنفکری طیف بسیار وسعی را شامل می‌شود که تغییر و تحولی بسیار کرده است.

 

جلال آل احمد و علی شریعتی با اینکه روشنفکر محسوب می‌شوند روشنفکر را نقد می‌کنند. روشنفکران طیفی هستند که ممکن است به بخشی از این طیف افتخار کرده و به بخشی دیگر نقد کنیم. به نظرم قبل از اینکه به آسیب‌شناسی و نقد بپردازیم، نخست باید تصویر درستی از پدیده روشنفکری داشته باشیم بعد به نقد آن بپردازیم. قصه روشنفکری در غرب به تعبیر یک متفکر غربی قرن هجدهم عصر روشنگری است. نخست اینکه؛ طبیعت همچون یک مکانیسم جبری است. دوم؛ خدا مانند یک فرضیه قابل بحث است. سوم؛ انسان به مدد عقل کمال‌پذیر است.

 

فرد دیگری می‌گوید، همه پدیده‌ها را می‌توانند مانند مسائل این جهانی به بحث گذاشت. عصر روشنگری در پی عقلانیت حداکثری است. تمام مسایل و پدیده‌ها را می‌خواهد عقل حل کند گویا مسئله‌ای را که نشود با عقل بررسی کرد، باید به حاشیه رود.

 

بیشتر روشنگران «آتئیست» بودند و به انکار خدا پرداختند. البته بودند روشنگرانی که خدا را قبول داشتند اما گرایش الهیات طبیعی را قبول داشتند. همچنین روشنگرانی بودند وحی را قبول داشتند و به نظر خودشان توانستند با عقلانیت به تبیین وحی بپردازند.

 

از قضا روشنگری با مشکل وارد جامعه ما شده است. می‌خواستند قانون بلژیک را برای کشور ما بنویسند. شخصیت‌های مانند «مستشار الدوله»، «میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی» و «ملکم‌خان» در برابر دین قرار گرفتند؛ یا از دین استفاده ابزاری کردند قصد داشتند مدل غربی را در جامعه ایران رواج دهند. چون می‌دانستند جامعه ایرانی، جامعه دینی است به همین دلیل از دین استفاده ابزاری ‌کردند. با نگاه کلی به روشنفکران، اگر امثال سید جمال‌الدین اسدآبادی و شیخ محمد عبده ـ را روشنفکر بدانیم ـ‌ تا طالبوف، بازرگان، علی شریعتی و یدالله سحابی یک وجه بارز دارند که ارزشمند است. آنان دغدغه الخطاط جامعه ایران و جهان سوم داشتند.

 

* زاویه شما با دکتر زیباکلام چیست؟ به قول آقای زیباکلام به جای اینکه اندیشه روشنفکر را بررسی کنیم پیام عملکرد روشنفکر را بررسی کنیم؟

 

زیباکلام: جسارتاً می‌خواهم به مدت یک دقیقه سخن آقای دکتر خسروپناه را قطع کنم.  خیلی تیتر‌وار تاریخ روشنفکری را عوض کنم. جریان روشنفکری سه مرحله در غرب داشته است. فعلا به ایران کار ندارم. مرحله دوم در قرن نیمه دوم قرن نوزدهم شروع می‌شود که عمدتا روشنفکران مارکسیست هستند و به زیاده‌روی سرمایه‌داری اعتراض می‌کنند. نسل سوم، جریان روشنفکری پست مدرن است که بعد از جنگ جهانی دوم تولید شدند. من معتقدم جریان روشنفکری در ایران با دو جریان روشنفکری در غرب منطبق است. نسل سوم جریان به جای جریان روشنفکری پست مدرن در ایران، جریان روشنفکری بعد از انقلاب متولد شد که اصطلاحا به آن «روشنفکر دینی» می‌گویند.

 

منتها اساساض بحث دین در رابطه با جریان روشنفکری مطرح نمی‌شود. جریان روشنفکری مدعی بود، کلیسا و دین تا به امروز می‌خواست ما را هدایت کند. این درحالی است که انسان با عقل می‌تواند به سمت سعادت هدایت حرکت کند. تمام حملاتی که به جریان روشنفکری در ایران می‌شود به خاطر این مسئله است.

 

اما این سخن که جریان روشنفکری ضد دین بود به دلیل این حرف اساسی روشنفکران است که «عقل بشر» برای خوشبختی و سعادت در این دنیا کافی است و نیازی به آموزه‌های کلیسا و مذهب نداریم. روشنفکران ضد مذهب نبودند. روشنفکران بر این اعتقاد بودند نیازی وجود ندارد که اقتصاد را با الهام از کتاب مقدس درک کنیم و به کار ببریم. اقتصاددانانی مانند آدام‌اسمیت به اقتصاد فکر می‌کنند. اگر مدل حکومتی می‌خواهیم فکر می‌کنیم چه نوع حکومت برای تمشیت‌ جامعه لازم است؟  عقل بشر اکتفا می‌کند.

 

* روشنفکران ذاتاً سکولار هستند؟

 

زیباکلام: بله. اینگونه است که جریان روشنفکری متولد شد.

 

خسروپناه: تنها مسئله روشنفکری، طرح عقلانیت نبود به حاشیه راندن کلیسا و مسیحیت بود.

 

زیباکلام: به طور اتوماتیک این اتفاق می‌افتد من می‌گویم عقل صادق زیباکلام برای سعادت کفایت می‌کند دیگر احتیاجی ندارم که بگویم مذهب مرا چگونه هدایت می‌کند.

 

 

 

خسروپناه: آنها به دنبال این بودند که مسیحیت و کلیسا را به حاشیه برانند؛ البته عملکرد کلیسا نقش منفی داشت. می‌خواستم بحث را به جریان روشنفکری ایران سوق دهم. البته نسل چهارم روشنفکری در ایران است که گرایش پست مدرنیستی دارد نباید از آن غفلت کرد. نسل اول روشنفکری دینی قبل از انقلاب پدید آمد اما اصطلاح روشنفکری دینی بعد از انقلاب پدید آمد. نسل چهارم روشنفکری بیشتر تحت تاثیر «ریچاد روتی» و «میشل فوکو» هستند.

 

پست مدرنیست‌ها نسبی‌گرا هستند. اشکال روشنگری در اینجاست که درد را خوب شناخت البته من در اینجا با نگاه تاریخی و جامعه‌شناختی بحث می‌کنم روشنفکران درد را خوب شناخت اما زمانی که خواست به درمان بپردازد به وضعیت بومی و فرهنگی جامعه بی‌توجه بود.

 

روشنفکرانی مانند محمد‌علی فروغی که در آثار آقای زیباکلام به عنوان روشنفکر مطرح می‌شوند جاده صاف کن حکومت پهلوی اول و دوم بود و منتقد نبودند. روشنفکران بین مسیحیت و اسلام قیاس مع‌الفارق کردند توجه نکردند مسیحیت در غرب نگاه ضدعقلانی داشت ولی اسلام اینگونه نیست. این قیاس مع‌الفارق موجب  شد درمان را اشتباه تجویز کنند.

 

* آقای دکتر! آیا روشنفکران واقعا به مسایل بومی ما توجه نداشتند؟

 

 زیباکلام: خیر، خیر و خیر! اگر 100 بار دیگر از من بپرسید من می‌گویم خیر! برای اینکه اصلا اینگونه نبود که نسل اول روشنفکری در دوران مشروطه گفته باشند ما مشکلاتی داریم و اسلام نیز به درد نمی‌خورد. پس چی ‌بدرد می‌خورد. بنابراین غرب بدرد می‌خورد و غرب را جلوی خودمان بگذاریم به هیچ وجه اینگونه نبوده است. این تحریف کل تاریخ 150 ساله گذشته ماست. «ملکم‌خان» خواست بین شریعت و تفکر غرب پیوند برقرار کند اصلا مشکل ما این نبوده است.

 

تا یک مقطعی نمی‌دانستیم غربی‌ هم است! از یک جاهایی متوجه شدیم غربی است! امیرکبیر و شاهزاده اصلاح طلب عباس میرزا فهمیدند غربی است! همین طور متوجه شدند چه شکاف عمیقی بین ما و غرب به وجود آمده است؟ عباس میرزا به «مسیو ژوبر» فرانسوی گفت: چرا شما پیشرفت کردید؟ برای پیشرفت به دنبال چه باید رفت؟ بسیاری از ایرانیانی که غرب رفتند به این فکر افتادند چه باید کرد؟

 

عده‌ای رفتند غرب را دیدند و متوجه شدند هیچ جنبه‌ای از جامعه ایران مثل غرب نیست اگر حکومت آنی است که در غرب است پس حکومتی به نام «ناصر‌الدین شاه» و «فتحعلی شاه» چیست؟

 

 اگر پارلمانی، را‌ه آهن، فرهنگ و بهداشت، کارخانه و پارلمان است، پس این که ما اینجا داریم چیست؟ هیچ جنبه‌ای از جامعه خودمان نبود که روشنفکران را اقناع کند. تصورشان این بود که باید اصلاحات صورت بگیرد. بزرگانی خواستند اصلاحات انجام دهند نتوانستند. قائم مقام، عباس میرزا و امیرکبیر نتوانستند نگاه آنان به غرب بود با نگاه به غرب پی به این نکته می‌بردند که چقدر ما بدبخت و عقب مانده هستیم.

 

حتی علمای ما شاه را سایه خدا می‌دانستند در رأس مشروطه قرار گرفتند. آنچیزی که از غرب آمد کدام یک بد بود. اساس و بنیان جمهوری اسلامی را اصل تفکیک قوا تشکیل داده است، قدرت و حکومت باید محدود شود. آیا اصل تفکیک قوا را از قال باقر و صادق گرفتیم؟.

 

خسروپناه: من عرض می‌کنم.

 

زیباکلام: نمی‌خواهد شما بگویید من عرض می‌کنم، شما اینکه قدرت باید محدود به قانون باشد را از چه کسی گرفتید و آوردید در صدر مشروطه قرار دادید؟ اینکه حکومت باید در قبال مسئولیت‌هایش پاسخگو باشد از چه کسی گرفته‌اید؟ اینها اساس و بنیاد جمهوری اسلامی را تشکیل می‌دهد. آیا این مسائل را از فقه سیاسی پویا گرفتید؟ اینکه هر 4 سال یک بار رئیس جمهور عوض می‌کنید از کجا آوردید؟، آیا از فقه پویای شیعه چنین مسئله‌ای را گرفتید.

 

خسروپناه: (با خنده) آقای دکتر خیلی حرص و جوش نخورید.

 

زیباکلام: شماها زور می‌گویید و می‌گویید چون پدیده روشنفکری یا هر چیز دیگر از غرب آمده، فاسد است.

 

خسروپناه: غرب‌شناسی را باید با دقت بیشتری دنبال کنیم، مسائل پیچیده‌ای وجود دارد، من معتقدم غرب را باید به خوبی شناخت. من تعجب می‌کنم از سخن «میرزا آقاخان کرمانی» که می‌گوید خدا مردم را نیافریده است بلکه مردم خدا را آفریده‌اند. من قصد مچ‌گیری ندارم و قصدم این است که ضعف‌ها و قوت‌ها روشنفکران را بررسی کنم.

 

ما با توجه به غرب فهمیدیم که عقب‌افتادگی علمی و فناوری داریم شکی نیست و به دنبال راهکارهایی برای بیرون رفت از انحطاط هستیم، تا از انحطاط و عقب‌ماندگی نجات پیدا کنیم ما افرادی مثل سید جمال‌الدین اسد‌آبادی داریم که معتقد بود غرب مطلقا بد نیست، آقای دکتر به گونه‌ای صحبت می‌کند. انگار من و غرب را به طور کامل بد می‌دانم، غرب امتیاز و معایبی دارد، جریان روشنفکری کلیسا و باورها را کمرنگ کرده است. به همین دلیل آسیبش را مانند بحران هویت، خانواده و محیط زیست دیده است.

 

* آیا واقعا بحران هویت ناشی از تحولات عصر روشنگری است؟

 

 خسروپناه: واقعا همین طور است. بحران‌های اکنون غرب ناشی از جریان بعد از عصر روشنگری و روشنفکری است. در ایران غربی‌ها تجربه‌گرایی را از مسلمانان گرفته‌اند.  مگر جهان اسلام از اول دچار انحطاط بوده است؟ چرا افول کرده بحث دیگری است. روشنفکری به انحطاط توجه کرده است.

 

زیباکلام: یک مشکل بنیادی است که باید مطرح کنم، حرف خسروپناه و تمام اسلام‌گرایان دیگر این است که اسلام برای این آمده است که انسان‌ها را خوشبخت و سعادتمند کنند. اگر اسلام برای این آمده است که انسان‌ها را خوشبخت و سعادتمند کنند. عده‌ای آمده‌اند بدون وحی و کلیسا زندگی می‌کنند از قضا وضع زندگی‌شان هم بد نیست. میلیون‌ها نفر از کشورهای اسلامی به غرب رفته‌اند و دارند زندگی می‌کنند و از آنان  20 نفر به جامعه اسلامی بازنگشته است.

 

ما چاره‌ای نداریم که بگوییم شما درست نمی‌بینید این بدبخت‌ها نفهمیده‌اند که چقدر مشکل دارند مشکل ما از اینجا شروع می‌شود، آقایانی مانند خسروپناه‌ها چاره‌ای ندارند الا به من بگویند که آنها بدبخت هستند و نمی‌فهمند که بدبخت هستند. خوشبخت ما هستیم که از ائمه، خدا و پیغمبر کمک می‌گیریم.

 

این مسئله را غزالی حل کرد. آقای خسروپناه 33 سال است که دارد به من می‌گوید بهترین بانکداری، حقوق، قانون، محیط زیست، خانواده از طریق اسلام تحقق پیدا می‌کند. منی که غرب را دیده‌ام، دیدم که غربی‌ها بدبخت نیستند.

 

بنابراین به آقای خسروپناه گفتم که چه شد شما گفتید فقط اسلام مرا خوشبخت می‌کند، پس چرا غربی‌ها خوشبخت هستند. غزالی چشم من را باز کرد، غزالی به من گفت کی گفته است که اسلام آمده بانکداری درست کند؟ غزالی به من آموخت نگاه دیگری به شریعت وجود دارد غزالی به من می‌گوید که دین آمده که آخرت، معاد و خدا را به من نشان دهد.

 

* این همه آموزه‌های اجتماعی که در حکومت است چی شده است؟

 

 

 

 

 

 زیباکلام: اگر اینجوری به دین نگاه کنید نمی‌گویید که غربی‌ها بدبخت هستند و چرا که تو و امثال تو باید اینچنین بگوید؟، برای اینکه تو و مانند تو می‌گوید فقط تحت چارچوب دین و زیر علم دین انسان‌ها خوشبخت می‌شوند.

 

* جایی برای فلسفه سیاسی است یعنی عقل قدرت انتخاب ندارد؟

 

 خسروپناه: غزالی کجا چنین حرفی زده است؟ غزالی صریحا در آخرین کتاب خود می‌گوید پزشکی و نجوم را باید از دین گرفت، آقای زیباکلام خواهش می‌کنم متون را به دقت بخوانید و احساساتی برخورد نکنید.

 

 غزالی از شخصیت‌هایی است که به دلیل اینکه قرائت صوفیانه از دین ارائه کرده، موجب حذف عقلانیت در جامعه اسلامی شده است. از قضا یکی از عوامل انحطاط علمی و عقلانیت مسلمانان همین بسط از تفکر غزالی بوده است.

 

غزالی دغدغه‌اش این نیست که بگوید ابن سینا 12 مسئله عقلانی را مطرح کرده است که مثلا 5 مسئله آن غلط باشد.

 

آقای دکتر زیباکلام، گویا بنده را نماینده 33 سال جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی دیدند و می‌خواهند بگویند شما نماینده نظام هستید! البته در مقام مقایسه عملکرد ما را در این 33 سال بررسی کنید و در برابر عملکرد 200 تا 300 ساله غرب مدرن قرار داده و مقایسه کنید. ببینید کدام بهتر و کدام بدتر است.

 

این مغالطه است !من عرضم این نکته است که این اسلامی که زندگی بنده و زیباکلام و دیگران در آن جریان دارد. آیا این واقعا همان اسلامی است که انسان را خوشبخت می‌کند؟. آیا شما اگر فقط لفظ اسلام را به کار بردید همان اسلام تحقق پیدا می‌کند؟ الان سبک زندگی بنده و دیگران معجونی از ایرانیت، اسلامیت و غربی است. این اسلام نماینده اسلام واقعی نیست از قضا یکی از علت‌هایی که خسروپناه و زیباکلام نوع دیگری از اسلام پیاده می‌کنند این است که عقلانیت را کنار گذاشته‌اند. همان مشکلی که سید جمال‌الدین اسدآبادی مطرح می‌کند مشکل اصلی ما در عقلانیت است این باعث انحطاط است، حرف ما این نیست.

 

 * آقای دکتر می‌گوید مسائل را با عقلانیت باید حل کنید و اینی که امروزه در زندگی ما جریان دارد ظاهر قضیه است؟

 

 خسروپناه: ایشان که مسلمانان را با غرب مقایسه می‌کند بنده گفتم یکی از آسیب‌هایی که در غرب است بحران‌های است که البته ـ این سخن من نیست بلکه سخن خود غربی‌هاست ـ آسیب‌هایی مانند محیط زیست، خانواده و هویت در غرب وجود دارد و غربی‌ها برای آن کنفرانس و همایش‌های متعددی برگزار می‌کنند. غرب در برخورد با همجنس‌گراها نخست آنان را مجرم به شمار آورد بعد گفت بیماری است و الان به عنوان نهاد خانواده آنان را می‌پذیرد.

 

موفقیت غرب در این بود که به عقل بها داد در حالی که در دوران قرون وسطی و قبل از قرون وسطی به عقلانیت بها نمی‌داد. این امتیاز غرب بود اما آسیب غرب این بود که یک بال عقلانیت را که وحی است را شکاند. به همین دلیل در دنیای خود نیز تا حدی مشکلات را با عقل حل کرده است و در مواردی نیز با مشکلاتی روبرو شده است.

 

در جوامع اسلامی آمدند گفتند باید قرآن و سنت با قرائت عقلانی کنار بگذاریم و قرائت صوفیانه را ترویج دادند. فقط غزالی «تهافت الفلاسفه» ننوشت 7 نفر بعد از غزالی نیز «تهافت الفلاسفه» نوشتند.

 

بعد از آن تصوف رشد پیدا کرد، تصوف به عقلانیت طولی توجه داشت و عقلانیت عرضی را کنار گذاشت. من عرضم این است که جامعه‌ای خوشبخت است که عقلانیت عرضی و طولی را بتواند با هم جمع کند. شما نگویید که در جامعه خود توانستید برای این نتوانستیم چون اسلام التقاطی که آمیزه با مسائل دیگر است بر سبک زندگی سیطره کرده است.

 

زیباکلام: من یک بحث ساده‌ای را مطرح کردم که ارتباطی با عقل طولی و عرضی ندارد آیا می‌شود تصور کرد انسان‌هایی در کشور و جاهای دیگر از این دنیا بدون اینکه با مذهبی کاری داشته باشند زندگی بدی ندارند آیا چنین چیزی قابل تصور است؟!

 

خسروپناه: من جواب می‌دهم شما نمی‌توانید جواب بدهید

 

 زیباکلام: شما نمی‌توانید جواب بدهید

 

 خسروپناه: (با خنده) فقط دکتر زیباکلام را می‌آوردید در برنامه تا حرف خود را بزند و برود.

 

زیباکلام: (با کمی مکث) می‌گوید اجازه دهید امثال آقای خسرو پناه می‌آیند بلدوزر برمی‌دارند و همه چیز را خراب می‌کنند به این دلیل آنها خوشبخت نیستند.

 

خسروپناه: من ساده بحث کردم و بحث پیچیده‌ای را مطرح نکردم. اولا دو نکته را توجه داشته باشید الان این نسخه‌ای که دارید می‌گویید؟

 

زیباکلام: من هیچ نسخه‌ای نپیچیدم من یک سؤال از شما پرسیدم آیا می‌توانیم بدون مذهب خوشبخت باشیم؟

 

 خسروپناه: جواب من این است، دوران مشروطیت این نسخه جواب داده است؟ دوران پهلوی اول و دوم جواب داده است؟ از قضا 33 سال پیش انقلاب آغاز شده است شما که 120 سال این نسخه را اجرا کردید جواب داده است؟

 

* آیا آقای دکتر زیباکلام نماینده مشروطیت و بعد از آن است؟

 

(خنده زیباکلام و خسروپناه)

 

 خسروپناه: تا صبح من برای شما استدلال عقلی می‌آورم سعادت و خوشبختی انسان به سعادت دنیوی ارتباط دارد. منجر به سعادت اخروی می‌شود شما هم به عنوان متدین این را قبول دارید ما یک زندگی خوشبخت به معنای ماتریالیستی داشته باشیم.دین نمی‌تواند بگوید من با آخرت شما کار دارم و با دنیای شما کار ندارم. این تناقض است چون ذره ذره اعمال دنیوی به آخرت ربط دارد.

 

 زیباکلام: مشکل من دقیقا همین جا است نگاهی که آقای خسروپناه به دین دارد این است که دین آمده است سعادت و خوشبختی را در این دنیا میسر سازد. مرحوم دکتر علی شریعتی دو جمله‌ای دارد که آقای خسروپناه می‌گوید دینی که دنیای ما را نسازد آخرت ما را هم نخواهد ساخت، خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت. من مرتبط با آن نسلی هستم که دین آمده است زندگی این دنیا را به ما بیاموزد این مشکلی است که در این 33 سال جمهوری اسلامی ایران داشتم.

 

 خسروپناه: من معتقدم چگونه مردن را نیز باید از دین آموخت. اما باید توجه داشته باشید که این سخن امام صادق(ع) و قرآن است اگر به عنوان روشنفکر «آتئیست» حرف می‌زنید من بحثم چیز دیگری است.

 

اما الان بحث ما این است که دو مسلمان داریم با هم صحبت می‌کنیم. مسلمانی هستیم که کل اسلام را قبول داریم حال سؤال این است که آیا اسلام احکام قضایی، اقتصادی دارد؟ حتی برخی مسیحیان گفتند مسیح و لوتر اشتباه کردند.

 

آقای دکتر زیباکلام باید تکلیف خود را روشن کند یا باید بپذیرد اسلام رسول‌الله به جهاد، امر معروف و نهی از منکر پرداختند اگر اسلام پرداخته، نمی‌توانید انکار کنید. اسلام به ما نمی‌گوید عقل را کنار بگذارید مشکل مسلمانان این است که عقلانیت و تجربه را کنار گذاشته است و گرفتار انحطاط علمی شده است.

 

 زیباکلام: فرض ایشان بر این است که «دین آمده است که دینداری و حکومت ایجاد کند» من دیگر این را قبول ندارم! دین آمده است به ما بگوید آخرت است، دین نیامده این دنیا را بسازد، این دنیا را عقل ما می‌تواند بسازد.

 

 خسروپناه: آقای دکتر می‌گویند عقل را تعطیل کنید، همه چیز را با قرآن و سنت بپذیرید من چنین حرفی نمی‌زنم اگر خواستید می‌توانید کتاب «انتظار دین از بشر» مرا بخوانید.

 

زیباکلام: حاصل کار شما همین می‌شود.

 

 خسروپناه: اشتباه می‌فرمایید.

 

 

لينك دانلود صوتي

 http://www.mediafire.com/?p3pqxqe3iom8zz6

با انتخاب اوباما آينده ي هسته اي ايران چه خواهد شد؟

با انتخاب اوباما آينده ي هسته اي ايران چه خواهد شد؟
پس از ماه ها انتظار اكثريت مردم آمريكا باراك اوباما را براي رياست دوباره آمريكا برگزيدند.اوباما هم در تعداد آرا پيروز انتخابات بوده هم در تعداد الكترال ها. اوباما بار ديگر بايد به كاخ سفيد و ميز رياست سلام كند.بار ديگر بايد سلام كند سلامي دوباره به رياست به آمريكا.انتخاب رييس جمهور قدرت اول جهان براي كشور هايي چون ايراني مشكوك به ساخت سلاح هسته اي اهميت دارد يا براي افغانستان اسير تروريست.
انتخاب اوباما براي ايران و مردمي كه خواهان ايجاد فضاي جنگي بين دو كشور نيستند شايد اميدوار كننده باشد اما براي اسرائيل نگراني كه هر روز از محو كشورش مي هراسد و كابوسش فرود بمب اتم در خاك كشورش است سخت است و عدم انتخاب ميت رامني را در كمال نوميدي مي بيند.شايد اگر من شهروند آمريكا بودم و حیات ایرانی به دور از جنگ برایم مهم بود باراك اوباما را انتخاب مي كردم.یک جنگ به وجود آورنده ی آسایش و رفاه برای مردم نیست.هر چند امروز ما در كشورمان رنگ و بويي از آسايش را نمي بينيم آرامش و رفاه را در خطر مي بينيم و امنيت خودمان را در تهديد و امنیت کسانی که جان مردم را به خطر می اندازند را در تضمين مي بينيم اما بايد بدانيم در يك جنگ به ما حلوا خيرات نخواهند كرد حلواها شايد به دست دولتمردان برسد اما براي ما چيزي باقي نمي ماند.طبق شواهد یک کارشناس مربوط طی یک تحقیقی در مورد حمله ی اسرائیل به نیروگاه های هسته ای ایران،انفجار این تاسیسات هسته ای خود جان هزاران ایرانی را تهدید می کند با موادی که از چنین انفجاری پراكنده می شود سلامت و زندگی بخشی از مردم ایران را به خطر مي اندازد.در ضمن اگر انفجار نیروگاه های هسته ای را پایان یک حمله ی نظامی بدانیم.ممکن است دولت ایران هم به وسیله ی حزب الله اسرائیل را مورد هدف های موشک خود قرار دهد و مشکل اینجاست که حکومت ایران اساسا با موجودیت کشور اسرائیل مشکل دارد این کشور را به رسمیت نمی شناسد از محو این کشور صحبت می کند و برای حکومت و حزب الله هم تخریب مناطق مسکونی اسرائیل مهم نیست و شاید حتی یک امتیاز نیز محسوب شود.در مقابل هم جبران اسرائیل و طبق گفته ی اوباما در آخرین مناظره آمریکا در صورتی که به خاک اسرائیل حمله شود به مقابله با دشمنش که دشمن اسرائیل باشد بر می خیزد.حال اگر انفجارها پایان حملات نظامی هم باشند مردم قربانی این جنگ هسته ای خواهند شد.به هر حال جنگ گزینه ی مناسبی نیست.اما مسئله ی تاثیر اوباما بر روابط ایران و آمریکا و انرژی هسته ای ایران.آیا رياست اوباما خطر بروز حمله به ایران را گسترش خواهد داد یا عامل کاهش آن خواهد شد؟
ما نمی توانیم بگوییم اگر میت رامنی به عنوان رییس جمهور آمریکا انتخاب می شد 100 درصد جنگ صورت می گرفت.میت رامنی صبر کمتری دارد البته اوباماست كه صبر زيادي دارد.ميت رامني به همان اندازه که اوباما به جنگ با ایران متمایل نیست به جنگ با ایران تمایل دارد.جمهوری خواهان بالطبع جنگ طلبند و نزدیکی بیشتری با اسرائیل دارند به خصوص میت رامنی که دوست صمیمی نتانیاهوست و نزدیکی بسیاری با وی دارد رامنی در صورت انتخاب به افزایش تحریم ها می پرداخت و در صورت تسلیم نشدن ایران در طي چند ماه حمله ی نظامی را انتخاب می کرد.اما اوباما به ادامه ی تحریم ها معتقد است البته تمام گزینه ها را روی میز قرار می دهد اما گزینه ی نظامی او بسيار دورتر از گزينه ي نظامي رامني است.در این 4 سال اوباما از اسرائیل رضایت قابل توجهی را جلب نکرد برای مواضع اسرائیل رامنی بهتر بود.اوباما براي مقابله با برنامه ي ساخت بمب هسته اي توسط ايران ميل به مذاكره دارد.اوباما در سازمان ملل از حق ایران از استفاده ي انرژی هسته ای مسالمت آمیز سخن گفت.مذاکره به علاوه ی تحریم.باید گفت تحریم ها تاثیر گذار بوده رییس جمهوری ایران از تاثیر تحریم ها می گوید رهبر ایران نیز که تا زمانی «تحریم بر ما اثری ندارد» شعارش بود امروز از تحریم ها با نام تحريم هاي وحشیانه نام می برد.دولت ایران چنان در موضع ضعف قرار گرفته است که از مذاکره با آمریکا سخن می گوید. ادبیات تند دولت ایران ملایم تر شده این را می توان از سخنان محمود احمدی نژاد در سازمان ملل که از محو و حذف اسرائیل سخنی نگفت و از زنده باد بهار یاد کرد نتيجه گرفت.اما رضايت ايران در مذاكرات مسئله ايست جدا.ما اول بايد بنگريم كه تاسيسات هسته اي ايران به گفته ي غرب و اسرائيل مشكوك است يا به گفته ي رييس دولت و حكومت مسالمت آميز.
ايران نبايد از سلاح هسته اي استفاده كند به دو دليل:1-ممكن است عامل مسابقه ي تسليحاتي در منطقه شود 2-خطري براي جهان خواهد بود.ايران از استفاده ي صلح آميز از انرژي هسته اي سخن مي گويد و انرژي هسته اي را حق مسلم ايران و مردم ايران مي داند البته در ايران آنچه بايد حق قطعي مردم ايران باشد نقض و عبور از خط قرمزي است كه حكومت تعيين كرده حقوقي چون آزادي كه در ايران معنايي ندارد.در اين ميان رهبري ايران ساخت سلاح هسته اي را حرام اعلام مي كند رهبر ايران حتما كشتن انسانهاي بي گناه،تجاوز در زندان،آزار روحي و جسمي در زندانها و … را حرام مي داند اما امروز چندين انسان كشته شده توسط حكومت كه به جرم يك پرسش كشته شدند يا آماري از تجاوز در زندان يا شكنجه در زندانها را در كارنامه ي جمهوري اسلامي مي بينيم.رهبر ايران ممكن است براي مصلحت اسلام يك شبه حرام را حلال اعلام بدارد. در نظر بگيريم حكومت ايران در اين مورد صادق است و انرژي هسته اي اش به راستي مسالمت آميز است و بايد هم به اين شكل باشد اما ادبيات تهاجمي ايران عامل هجوم ها به سمت كشور شده است.ادبياتي كه از محو اسرائيل از حذف اسرائيل از دشمني ابدي با غرب و آمريكا و از زير پاي گذاشتن تمام جهان از آمريكا با عنوان شيطان بزرگ سخن مي گويد و نام مي برد از پيروزي اسلام و سلطه ي آن بر جهان مي گويد زباني غلط و جدا از آداب و اصول دیپلماتیک و سياست خارجي يك كشور است.اين سخنان از عوام حامي حكومت برمي آيد اما از زبان دولت و حكومت نبايد گفته شود حكومت اين افكار جنگ طلبانه را به سمت و سوي افكاري صلح گرايانه كه هدايت نمي كند خود نيز چنين تفكراتي را در كشور پرورش مي دهد.آيت الله خميني از اسرائيل با نام غده ي سرطاني نام برد دولتمردان ما مي ترسند اين حرف از قلم بيفتد اي مردم امام چنين گفته است خب امام اشتباه گفته است خميني مگر خداست چه تاثيري دارد اين سياست تقديس سازي حتي در سياست هاي خارجي دولت.اما يك مسئله و رابطه ي ايران با گروه هاي تروريستي چون حزب الله و مسئله ي ديگر رفتار حكومت در اين 30 سال با مردم خودش است.ايران بالاترين درصد اعدام در جهان را دارد در چندين دادگاه حاكمان و دولتمردانش محكوم شده اند به رفتارها در سال 88 كه باتوم و تفنگ جوابي براي پرسش«راي من كو؟» بود و گسترش اعدام هاي سياسي و بازداشت فعالان سياسي و مردمي و حذف سياستمداراني كه خود روزي نخست وزير اين نظام بودند و… اخيرا هم خانم نسرين ستوده و آقاي جعفر پناهي جايزه ي آزادي انديشه را گرفتند كه حكومت اجازه ي ديدار پارلمان اروپا با اين دو را صادر نكرد!چرا؟لابد جمهوري اسلامي كاري با اين دو انجام داده كه وقتي به زبان آيد براي حكومت سخت خواهد بود يا چرا رييس جمهور مملكت نمي تواند از زندان اوين ديدار كند چه شده در اين زندان،كه يكي از ياران خود نظام اجازه ي ديدار از اين زندان را ندارد؟ آيا اين حكومت با اين كارنامه با ادبيات تهاجمي و رفتارهايش قابل اعتماد خواهد بود؟حكومتي كه ملتش را شريف مي نامد و زماني كه به مخالفت با او بر مي خيزند آنها را محكوم به اغتشاش مي كند به جان آنان رحم نمي كند چه رحمي به اسرائيلي كه از محو ان صحبت مي كند خواهد كرد؟ايران خود با رفتارهاي خود براي خويش سدي ساخته اگر آن سد را اسرائيل ساخته حتما ايران مبلغش را پرداخت كرده است.ايران صاحب آن قلميست كه نتانياهو با آن براي انرژي هسته اي ايران خط قرمز كشيد.دولت ايران نمي تواند از يك ماشين از يك شيشه نوشابه استفاده ي مسالمت آميز داشته باشد چطور مي تواند از انرژي هسته اي استفاده ي مسالمت آميز داشته باشد.حكومت ايران با رفتارها و ادبياتي كه براي حفظ قدرت در اين چند سال به دنبال داشته براي خود محدوديت ايجاد كرده است.ايران فعاليت هايش را عيان نمي سازد با تصاويري كه از ماهواره هاي فضايي گرفته شده تاسيساتش مشكوك اعلام شده با گروه 5+1 هم كه همكاري نمي كند اين رفتارهاست كه فعاليت هسته اي ايران را مشكوك كرده است.اسرائيل كشوريست كه وجود داشته است جنايت كرده ظلم كرده اما كشورش وجود دارد حتي محمود عباس هم اسرائيل را به رسميت مي شناسد.اسرائيل امن و فلسطين مستقل .پس با اين حساب ايران بهانه اي براي محو اسرائيل ندارد.امروز فلسطيني ها در قبال اسرائيل به اين شكل تند نيستند كه ايران تند است.جمهوري اسلامي علاقه دارد خودش را به قول معروف نخود هر آشي كند.فلسطين تصميم خواهد گرفت سرنوشت كشورش چه خواهد شد.ايران نبايد در اين موضوع دخالت كند اگر مسئله سكوت در برابر جنايت است ايران خود يك جنايتكار است.
اوباما سعي كرد در اين 4 سال چراغ سبزي به ايران نشان دهد و رابطه ي آمريكا و اسرائيل در اين 4 سال سرد شد تا حدي كه اوباما اظهارات اسرائيل در مورد برنامه ي هسته اي ايران را به سر و صداي مزاحم تشبيه كرد.اوباما در اين 4 سال تسليم سخنان اسرائيل نشد از حمله ي نظامي به ايران دوري كرد.اوباما چهار سال چراغ سبز نشان داد آن طور كه خودش مي گويد اين چراغ سبز محدود است به هر حال هر چراغ سبزي محدوديتي دارد ممكن است 30 ثانيه باشد ممكن است 90 ثانيه باشد.اوباما نگراني كمتري نسبت به برنامه ي هسته اي ايران دارد البته به نسبت نتانياهو.دولت ايران با آمريكا مشكل دارد اما از محو آن سخني نمي گويد پس بمب هسته اي ايران خطر كمتري براي آمريكا خواهد داشت.اما مسئله ي ديگر كه اگر اوباما با اسرائيل همكاري نكند اسرائيل چنان احساس خطر خواهد كرد كه به تنهايي به ايران حمله نظامي كند.دو سال پيش نخست وزير اسرائيل و وزير دفاع اين كشور حكم حمله ي احتمالي به نيروگاه هاي ايران را صادر مي كنند كه با مخالفت ارتش و موساد روبه رو مي شود.پس اسرائيل امروز هم احساس خطر مي كند ممكن است بدون همكاري و هماهنگي با آمريكا به ايران حمله كند اوباما يا هر كس ديگري نمي تواند جلوي اين حمله را بگيرد جز ايران.دولت ايران مي تواند جلوي حمله ي نظامي آمريكا و اسرائيل به ايران را بگيرد كه آن احتمال را كاهش نداده و حتي افزايش هم داده است.ايران مي تواند دست از ادبيات تهاجمي خود بردارد با آژانس هسته اي همكاري كند.ايران دليل منطقي براي حذف اسرائيل ندارد چه از لحاظ تاريخي چه از لحاظ سياسي.ايران بهانه هاي زيادي براي جنگ به دست اسرائيل داده اسرائيل به خصوص در اين 7 سال مدارك زيادي بر عليه ايران و دلايلي براي يك حمله ي نظامي تهيه كرده است.مداركش را هم از دولت ايران به دست آورده است.به هر حال مقصر اصلي ايران است اگر جنگي بين ايران و اسرائيل شكل بگيرد دولت بايد پاسخگو باشد.اوباما يا هر كس ديگري نبايد به فكر امنيت و آسايش مردم ايران باشند اين سياستمداران ايراني هستند كه بايد به فكر باشند بنده حافظ منافع آمريكا و اسرائيل نيستم اما محو اسرائيل منافع ملي كشور من را به خطر مي اندازد و جان هم وطن هاي من را تهديد مي كند و براي من محو اسرائيل يا تخريب آمريكا خوشحال كننده نيست.
اما اوباما از جهت هاي ديگر نيز براي رياست مناسب است.تصميمات او بر اساس تفكر است و صبر بيشتري دارد تصميماتش انساني تر است عقلاني تر است.اوباما توانسته رابطه ي خوبي با بهار عربي برقرار سازد اوباما توانسته نظر ايرانيان را تا حدي به خود نزديك تر كند.به طور مثال تبريك عيد نوروز و ارزش قائل شدن براي ايرانيان. اوباما براي جلب نظر مسلمانان به خود هم گام هاي زيادي برداشته است و به سنت هاي مسلمانان احترام قائل شده است.تبريك ماه رمضان به مسلمانان يا معذرت خواهي او از كرزي به دليل سوزاندن قرآن و به نحوي محكوم كردن فيلمي كه در اهانت به پيامبر اسلام ساخته شده بود و در كل توجه به دين اسلام تا حدي كه عده اي به مسلمان نبودنش شك كردند! اوباما گزينه ي مناسبيت دولت ايران بايد دست از لجبازي بكشد و از اين فرصت استفاده كند.شايد براي حكومت ايران و عوامي كه تفريحشان سوزاندن پرچم آمريكاست تفاوتي ميان رامني و اوباما نباشد براي حكومت هر دو از آنچه ايران صهيونيست ها مي خواند خط مي گيرند.امروز احمدي نژاد از مذاكره با آمريكا مي گويد هرچند دير اما راه خوبيست در مقابل اما رهبري اجازه ي اين مذاكره را نمي دهد پس بايد بدانيم مسئولين امروز كشور گوش به فرمان رهبري هستند جلب رضايت رهبر ايران مهم تر است آمريكا و اسرائيل سخنان به خصوص امروز احمدي نژاد را جدي نمي گيرند احمدي نژاد اختيار چنداني در اين موضوع ندارد كما اينكه خود احمدي نژاد موضوع هسته اي را به وضعيت امروز ما دچار كرد رهبري به دنبال يك شروع كننده بود كه احمدي نژاد خوب شروع كرد.اما عده اي از يك انقلاب و تغيير داخلي در ايران سخن مي گويند.عدم همكاري نظام با آژانس هسته اي بهانه را براي اسرائيلي كه هر روز منتظر يك حمله ي نظامي به ايران است را مهيا مي كند و بايد براي جلوگيري از جنگ نظام را تغيير داد.بايد در مورد چنين موضوعي «تغيير نظام» بيشتر تفكر نمود. در ايران آن هم در شرايطي كه شايد اكثريت مردم ايران به دلايلي به انقلاب تمايل ندارند و بيشتر به اصلاح رضايت دارند انقلاب شايد ممكن نباشد.اما مسئله ي ديگر اصلاح است.عده اي ورود اصلاح طلبان را تغيير سياست خارجي حكومت مي دانند و به انتخابات آينده اميدوارند.امروز احمدي نژاد به مذاكره راضي شده اما رهبر ايران چنين موضوعي را نمي پذيرد اگر رييس جمهور آينده سخني از مذاكره با غرب بزند قطعا پذيرفته نخواهد شد و اصلا حكومت اجازه نخواهد داد چنين كسي رياست را بر عهده بگيرد.پس به اصلاح طلبان هم اميدي نيست.اگر ايران از فلسطين نا اميد شود ممكن است از ادبيات تند خود در قبال اسرائيل عقب نشيني كند اگر رهبري ايران بگويد اسرائيل ابليس است جنايتكار است اما ما قصد محو اسرائيل را نداريم و مردم فلسطين با ياري خدا اين رژيم را نابود مي كنند بسياري از مشكلات به اتمام مي رسد اما گفتن چنين حرفي نيز براي رهبر ايران مشكل است آيت الله خامنه اي تا به امروز از مقاومت در برابر تحريم ها و تهديد ها سخن مي گفت و از عقب نشيني ايران در برنامه ي هسته اي انتقاد مي كرد ناگهان خود نيز عقب نشيني كند يعني در حضور طرفدارانش تاثير تحريم ها را پذيرفته و چنين چيزي ممكن است آبروي نظام را براي حاميانش به خطر اندازد اما ايران در عين تسليم شدن مي تواند با عوامفريبي اين مسئله را بپوشاند و چنين نشان دهد كه در فكر مردم است و به فكر جنگ نيست و يك نظام صلح طلب است.
كافيست نگاهي به تاريخ بيندازيم وببينيم آنان كه فريادشان جنگ بود در نهايت چه عاقبتي براي كشور و خودشان رقم زدند.