هنر جوامع دموکراتیک، این است که انقلابها را بدل به اصلاح میکنند؛ یعنی، تحولات بزرگ را هم در هاضمهی خود چنان هضم میکنند که جامعه دچار تلاطمهای عظیم نشود و نظم و نظام آن بههم نخورد. اما در جوامع استبدادی، در جوامع بسته، هوس کوچکترین اصلاح ناگهان سر از یک انقلاب درمیآورد. اگر همین امروز، حکومت ما رضایت بدهد به اینکه مطبوعات را آزاد بگذارند، واقعاً این نسیم کوچک بدل به یک طوفان در جامعه خواهد شد و سر از انقلاب در خواهد آورد. این البته تقصیر کسانی است که این جامعه را چنان بستند و امکان و مجال تحول فکر و آزادیها را محدود کردند که دیگر امکان اصلاح باقی نمانده است.
ما گروههای انقلابی فراوانی داشتیم. از یک طرف چپها بودند، از یک طرف ملیها و مذهبیها بودند و از یک طرف هم روحانیون بودند. در نهایت، روحانیت برنده این ماجرا شد و بالاخره آنان هم به سر کار آمدند. اما با کمال تأسف، باید بگوییم، باید اعتراف کنیم و امروز البته بیش از هر وقت دیگری آشکار است که روحانیت ما، هیچ تئوریای نداشت؛ نه درباب آزادی، نه درباب اقتصاد، نه درباب غرب حتی نه درباب دین، در مورد هیچ یک از اینها روحانیت ما به طور جدی نیندیشیده بود. اصلا ایده و ذهن روشنی نداشت و امروز هم که سه دهه از آن انقلاب میگذرد ما در همین فقدان تئوری دست و پا میزنیم. همین امروز هم، روحانیون حاکم ما، ایدهی روشنی از آزادی ندارند، ایده روشنی از برابری ندارند، از اقتصاد ندارند، از غرب ندارند. مواجههای که اینها[روحانیون] با غرب میکنند، سخنانی که درباب تمدن مغربزمین میگویند، آنقدر خام و ناپخته است که پرده از این جهالت بر میدارد، حتی اطلاع درستی از دین ندارند. خدا شاهد است که در زمینهی دینشناسی، در جهان ما در قرن بیستم، به قدری نکتههای ناب و نغز و نفیسی گفته شده است، تحقیقات عالی صورت گرفته است در همین مغربزمین که عدهای آنجا را «کافرستان» میدانند، ولی مطلقاً اینها به عالم روحانیت ما نفوذی نکرده است. چیزی به نام «توهم استغنا»، یعنی اینکه خیال کنیم که ما مستغنی هستیم، ما به چیزی و به کسی محتاج نیستیم، کی باشد که به ما درسی یاد دهد، ما نخوانده ملاییم، ما از قبل همه چیز را میدانیم، همین چند کتابی که از گذشتگان و از علمای پیشین به ما رسیده است، همه مسائل را دارد، اگر در متن ندارد در پاورقیهایش دارد! یک چنین تصوری و توهم استغنایی، ما را کُشت. گفت:
دشمن طاووس آمد پر او
ای بسی شه را بکشته فر او
(مولوی)
خیلی از شاهان با توهم قدرت از میان رفتند. فکر کردند مقتدرند اما وقتی که نوبت مواجهه و منازعه شد، ضعغشان آشکار شد.
توهم استغنا و نداشتن تئوری است که آدمی را به خشونت میکشاند. اگر میخواهید سر اینکه این حکومت چرا زود دست به خشونت شد را بدانید، یکی از عوامل این است. یک پدر و مادری را تصور کنید که برای بچههایش حرفی برای زدن ندارد، منطقی ندارد که آنها را قانع کند، بلافاصله شروع میکند به کشیده زدن، راهی جز کتک زدن باقی نمیماند. مردی و زنی، مادری و پدری که روش تربیت میداند، آموخته است، فرهیخته است، میتواند با فرزندانش حرف بزند، میتواند اقناعشان کند، میتواند با آنان گفتگو کند اما اگر هیچکدام از این راهها نبود تنها راهی که باقی میماند، دست بردن به خشونت و اهانت است. نظامات سیاسی، حکومتها و دولتهایی هم که منطق اقناعکنندهای ندارند، نمیتوانند روشنفکران و متفکران و فرهیختگان جامعهشان را اقناع بکنند، حرفهایی در این جامعه برمیخیزد که برتر است از حرفهای آنان(حاکمان)، منطقش قویتر است از منطق حرف آنان(در این سی و سه سال، یک دلیل محکم برای ولایت فقیه نیامده است اما صد دلیل محکم بر ضدش در جامعه ما ارائه شده است، از لحاظ فقهی، سیاسی، اخلاقی و…). وقتی که (حکومت) دستتهی است، چنته خالیست، تنها راهی که میماند این است که اعمال زور کند و با زور و تحمیل مردم را ساکت کند و دهانشان را ببندد و این اتفاق افتاده است. اگر این حکومت ما، منطق قوی داشت، زبانش زبان زمانه بود، خیلی کمتر لازم میآمد که دست به خشونت ببرد، متفکران جامعه هم با آن همکاری و همفکری میکردند و این کاروان را با یکدیگر و به مدد یکدیگر به پیش میبردند. اما وقتی که لنگ شد، آن موقع جز فشار سیاسی و نظامی راه دیگری باقی نمیماند. انسان دو نیرو دارد، یا نیروی عقل است یا نیروی بدنی و زور، اگر آن یکی(عقل) کار نکرد مجبور است(نیروی بدنی و زور) را به کار بگیرد.
من البته، انصاف را رعایت کنم. فقط ماجرا این نبود. از اول انقلاب، گروههای مسلحی که مثل قارچ این سو و آن سو، در جامعهی ما، روییدند و ما شاهد آنها بودهایم، اینها اولاً، حکومت را دعوت به خشونت متقابل کردند و ثانیاً، قبح خشونت را ریختند و با کمال تأسف، این اتفاقات نامیمون هم رخ داد. هیچ حکومتی، یک مخالف و اپوزیسیون مسلح را تحمل نمیکند. دموکراتترین حکومتها هم تحمل نمیکنند چه برسد به یک حکومت انقلابیِ تازه نفسی که از راه رسیده و تازه میخواهد خود را جمع و جور کند و نظام خودش را مستقر کند. همین که این گروههای مسلح برآمدند، حکومت هم بهترین مجوز را پیدا کرد برای مقابلهی مسلحانه با آنها، برای زندان، برای دستگیری، برای کشتن. باید خدا را شکر کنیم که یک «خلخالی» در این میان رویید و الا امکان روییدن دهها و صدها خلخالی بود. از آن طرف جنگ هم که شد که با خودش بستن جامعه را میآورد و نوع دیگری از خشونت را تجویز میکند و ما دچار یک سرنوشت تاریخی تلخی شدیم.
آدمی اگر فکر و تئوری نداشت، تنها راهی که جلوی او باز میماند، دست بردن به خشونت است هیچ راه دیگری وجود ندارد. این همان سرنوشتی است که همهی حکومتهای استبدادی پیدا میکنند چون با تعطیل کردن فکر، راه را برای خشونت باز میکنند، خشونتی که نسبت به مردمشان است، عدم مدارایی که نسبت به گروههای مختلف دارند و برخوردی که با جهان خارج میکنند. اصلاحاتی که در کشور ما قرار است صورت بگیرد، نباید بدون تئوری بماند، نباید سرنوشت انقلاب ما را پیدا بکند که حجم عظیمی از عشق در آن جاری شد اما سهم عقل در آن اندک بود و این سهم اندک عقل، اندکتر هم شد و این توازن بیشتر بههم خورد. در اصل، هیچ انقلابی، عاقلانه نیست. انقلاب، انفجار عشق است، انفجار نفرت و عواطف است اما بعداً، خردمندان و خردورزان باید سهم عقل را هم ادا بکنند، باید آن را از جادهی عاطفهی محض و داغ و پرحرارت، بیرون آورند و آن را بکشانند به بوستان پرعطر و پرنسیم عقلانیت. اما اگر این اتفاق نیفتاد، آن عشق نخستین ما هم، بدل به نفرت خواهد شد و آن نفرت هم پوستین و پوست ما را خواهد کند.
هیچ کدام ما، انقلاب دیگری را نمیخواهیم. در انقلابها، آدمهای بیمار روی کار میآیند، آدمهایی که وزنهی سنگیناند، عاقلترند جلو نمیآیند یا به عقب میروند و غرق میشوند. اینهایی که کموزناند، سبکوزناند، بیمارند، سایکوپاتند و خلاصه یک عقل سالمی ندارند، عدم توازن دارند، رشد میکنند و جلو میآیند. آدمهای عاقلتر و سنگینتر، با آنان همگامی نمیکنند، دو قدم هم بروند در قدم سوم پشیمان میشوند، میبینند جای آنها و در شأن آنها نیست. آن قاضی که تند تند فتوای کشتن میدهد، میشود قاضی اصلی، آن کسی که دستش به احتیاط میرود و جان مردم را قدر میشناسد، پیش نمیآید و بر صدر نمینشیند و همچنین است در هر امر دیگری. لذا، خواستار انقلاب دیگری نباید شد، ظاهرش خونریزی است ولی بسی بدتر از این، باطنش سطحی شدن است، دشمنی با هر چیز غیرخود ورزیدن است و بسی بواطن فاسدهی دیگر دارد.
با آرزوی آزادی برای عزیزانمان که در بندند، در حبساند، در زنجیر و زنداناند، کسانی که حقیقتاً و ناجوانمردانه مورد انواع تطاولها، چپاولها و تجاوزها قرار گرفتند، کسانی که قساوتهای قصابان این رژیم مال و جان و آبرو و آیندهشان را از آنها ستانده است. امیدواریم وضعیتی پیش آید که اولاً، نسیم فرحبخش آزادی دوباره وزیدن بگیرد ثانیاً، همهی ما چنان همدل شویم و در کنار هم بنشینیم که دشمنیهای گذشته، نفرتها و کینهها را فراموش کنیم و چشم تازهای به دنیا و زندگی باز کنیم و ظرفیت بخشیدن یکدیگر و همزیستی با یکدیگر را پیدا کنیم و برای نسلهای بعد از خودمان انشاءالله طرح تازهای بریزیم.
دکتر عبدالکریم سروش، بخشهایی از سخنرانی «۳۳ سال انقلاب بیتئوری»، ایراد شده در بهمن ۱۳۹۰.
Filed under: Uncategorized | Tagged: ملی ها و مذهبی ها، چپ ها، هنر جوامع دموکراتیک، این است که انقلابها را بدل به اصلاح میکنند، ولایت فقیه، یه شب ماه میاد، ۳۳ سال انقلاب بی تئوری، آزادی، انقلاب انفجار عشق و نفرت و عواطف است، انقلاب بی تئوری، انقلاب عاقلانه نیست، تمدن غرب، توهم استغنا و نداشتن تئوری است که آدمی را به خشونت میکشاند، جمهوری اسلامی، خلخالی، دین، دکتر عبدالکریم سروش، در انقلاب ها آدم های بیمار روی کار می آیند، روحانیت، روحانیت پیروز انقلاب بود، روحانیت تئوری نداشت، سروش، شهروند سبز، شاه، غرب |
تشکر از جناب دکتر سروش، اصولا در جوامع دمکراتیک نیازی به انقلاب نیست، هر گونه نیاز به تغییر به سهولت و به نرمی صورت میگیرد. انقلاب، ویژه جوامع استبداد زده است، وقتی بسادگی هیچ تغییری ولو کوچک قابل حصول نباشد نهایتاً به انقلاب یأ انفجار منتهی میشود، توجه به شبه اصلاحات در عوض تغییر اصولی هم مانعه انقلاب در نهایت نمیشود.
پس از از وقوع انقلاب مراحل بعدی شامل تغییر الگوها، ارزشها و سپس اصول اساسی و قوانین تماما بستگی به ماهیت انقلاب و ارزشهای انقلاب دارند، تصور اینکه انقلاب اسلامی یأ مارکسیستی در نهایت مبدل به ارزشهای دمکراتیک شود بی حاصل است، اصرار به دمکراتیزه کردن چنین جوامعی به سرکوب بیشتر منجر میشود