سال نو مبارک

نوروز برای ملت ما یک روز قراردادی که در آن مردم به عیاشی و خود فراموشی بگذرانند نیست،نوروز اعلام بقا و خلود ملتی است که در طول تاریخ بس دراز خویش، بارها تا لب مرگ رفته و از هنگامه های هولناک تاریخ که ملت ها و نژادهای بسیار را در خود محو ساخته است،تندرست و نیرومند بدرآمده است.

هنگامی که اعراب بر ایران تاختند،معبدها ویران شد و آتش ها خاموش گردید و کمترین امیدی به بقای ملت ایران از جبین تاریخ خوانده نمی شد.مردم ما همچنان مطمئن و امیدوار نوروز را به دیدار یکدیگر می رفتند و جاودانی ملت خویش را به یکدیگر یادآور می شدند.در زیر نگاه های اعراب و در سایۀ شمشیرهای خونین قتیبه ها و مهلّب ها چنگ برمی گرفتند و در کنار آتشکده های خاموش،این سخن پر معنی نوشیروان را به آواز می خواندند که:

هر که رود چرد و هر که خسبد خواب بیند.

امروز نیز پس از 14 قرن ما این چنین نوروز را برپا می داریم،امروز که دشمن برای محو آزادی،محو نهضت مقدس ملت ما و محو همه ی آمال و آرزوهای بزرگ مردم کشور ما به میدان آمده است،امروز که همه جا را حتی کتابخانه ها و آزمایشگاه ها را ویران ساخته اند تا زندان ها را هرچه بیشتر برپا سازند،ما نیز همچون پاسداران وفادار ایران که در کنار آتشکده های ویران می سرودند،امروز در کنار دانشکده های ویران و در زیر سایۀ دیوارهای بلند زندان ها که قهرمانان وطنمان را در آن به زنجیر کشیده اند،همان سرود را تکرار می کنیم و می سراییم که:

هر که رود چرد و هر که خسبد خواب بیند.

دکتر علی شریعتی-مجموعه آثار 36،ص 128 و 129

عید نوروز،این جشن فرخنده باستانی،مبارک باد.امیدوارم سال جدید،سال بهار فکرها و بهار دل ها باشد.

ارغوان شاخه ی هم خون جدا مانده ی من!

ارغوان

 

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

 

آسمان تو چه رنگ ست امروز ؟

 

آفتابی ست هوا ٬

 

یا گرفته ست هنوز ؟

 

من درین گوشه

 

که از دنیا بیرون ست ٬

 

آسمانی به سرم نیست

 

از بهاران خبرم نیست

 

آنچه میبینم

 

دیوار است

 

آه

 

این سخت سیاه

 

آنچنان نزدیک ست

 

که چو بر می کشم از سینه نفس

 

نفسم را بر می گرداند

 

ره چنان بسته

 

که پرواز نگه

 

در همین یک قدمی می ماند

 

کور سویی ز چراغی رنجور

 

قصه پرداز شب ظلمانی ست

 

نفسم میگیرد

 

که هوا هم اینجا زندانی ست

 

هر چه با من اینجا ست

 

رنگ رخ باخته است

 

آفتابی هرگز

 

گوشه ی چشمی هم

 

بر فراموشی این دخمه نیانداخته است

 

اندرین گوشه ی خاموش فراموش شده

 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

 

یاد رنگینی در خاطر من

 

گریه می انگیزد

 

ارغوانم آنجاست

 

ارغوانم تنهاست

 

ارغوانم دارد می گرید

 

چون دل من که چنین خون آلود

 

هر دم از دیده فرو میریزد

 

ارغوان

 

این چه رازیست که هر بار بهار ٬

 

با عزای دل ما می آید ؟

 

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است ؟

 

اینچنین بر جگر سوختگان

 

داغ بر داغ می افزاید

 

ارغوان پنجه ی خونین زمین

 

دامن صبح بگیر

 

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

 

کی برین دره غم می گذرند ؟

 

ارغوان

 

خوشه ی خون

 

بامدادان که کبوترها

 

بر لب پنجره ی باز سحر

 

غلغله می آغازند

 

جان گلرنگ مرا

 

بر سر دست بگیر

 

به تماشا گه پرواز ببر

 

آه بشتاب

 

که هم پروازان

 

نگران غم هم پروازند

 

ارغوان

 

بیرق گلگون بهار

 

تو بر افراشته باش

 

شعر خون بار منی

 

یاد رنگین رفیقانم را

 

بر زبان داشته باش

 

تو بخوان نغمه نا خوانده ی من

 

ارغوان

 

شاخه ی هم خون جدا مانده من

هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)