صراطهای مستقیم

Image and video hosting by TinyPic

نه تشیع،اسلام خالص و حق محض است و نه تسنن (گرچه پیروان این دو طریقه هر کدام در حق خود چنان رأیی دارند)،نه اشعریت حق مطلق است نه اعتزالیت.نه فقه مالکی نه فقه جعفری.نه تفسیر فخر رازی نه تفسیر طباطبایی.نه زیدیه و نه وهابیه.نه همه‌ی مسلمانان در خداشناسی و پرستش‌شان عاری و بری از شرکند و نه همه‌ی مسیحیان،درک دینی‌شان شرک آلوده است.دنیا را هویت‌های ناخالص پرکرده‌اند و چنان نیست که یک سو حق صریحِ خالص نشسته باشد و سوی دیگر ناحق غلیظِ خالص.وقتی بدین امر اذعان کنیم،هضم کثرت،برای ما آسانتر و مطبوعتر می‌شود.

اصحاب هر فرقه مجازند که همچنان بر طریقه‌ی خود بمانند و پابفشارند.مراد نفی طریقه‌ی خود نیست،مراد بهتر شناختن طریقه‌ی خود و هضم این معناست که کثرت و تنوع،طبیعی و بشری و این جهانی و ناگزیر است.مراد،نسبیت حق و باطل هم نیست.نمی‌گوییم حق و باطل معنا و استقلال ندارند و هر فرقه‌ای هرچه می‌گوید حق است.می‌گوییم عالم،عالم ناخالصی‌هاست.چه عالم طبیعت و چه عالم شریعت.چه فرد و چه جامعه.سِر این ناخالصی هم بشری ‌شدن دین است.وقتی باران دین ناب از آسمان وحی بر خاک افهام بشری می‌بارد،ذهن آلود می‌شود.و همین که عقل‌ها به فهمیدن دینِ زلال همت می‌گمارند،داشته‌های خود را با آن می‌آمیزند و آن را تیره می‌کنند،و لذا دینداری و دین‌ورزی چون آبی کف آلود تا قیام قیامت در میان مردم جاری است و تنها در قیامت است که خداوند میان بندگان خود در مورد اختلافاتشان داوری خواهد کرد:«وَإِنَّ رَبَّكَ لَيَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِيمَا كَانُواْ فِيهِ يَخْتَلِفُونَ، نحل:۱۲۴» و:
رگ رگ است این آب‌شیرین و آب‌شور
در خلایق میرود تا نفخ صور
(مثنوی دفتر اول،بیت ۷۴۹)

جامعه‌ی پلورالیستیک که جامعه‌ای است غیرایدئولوژیک،یعنی بدون تفسیر و مفسران رسمی و بنا شده بر عقل کثرت‌اندیش نه عاطفه‌ی وحدت کیش،و پُر مروت و پُر مدارا،و برخوردار از جریان آزاد اطلاعات،و مسابقه مآب،یعنی پُر از بازیگران،و طبیعت‌منش و پُر از بهار و خزان و برف و باران،از جایی آغاز می‌شود که حاکمان و رعایا،همه اذعان کنند که اصل در عالم طبیعت و اجتماع،کثرت است نه وحدت و تباین است نه تشابه،و عزم بر الگوی واحد دادن به زندگی و دین و زبان و فرهنگ و اخلاق و عادات و آداب آدمیان،عزم محال است و وزر وبال بردن.زدودن آن کثرت نه ممکن است و نه مطلوب.کثرت دینی اگر به ده برهان،مطلوب و مقبول است،کثرت فرهنگی و سیاسی به صد زبان و بیان قابل تأیید و توصیه است.

دکتر عبدالکریم سروش،کتاب «صراطهای مستقیم».

هله بر خیز که اندیشه دگر باید کرد-دکتر عبدالکریم سروش

یکم: رُبع ساکنانِ رُبعِ مسکون، به تقریب مسلمانان‌اند که نام محمّد (ص)،  ناموس وپرچم آنان است و آلودن این نام، نهادشان را ناآرام می‌کند. سخره‌گران و هجوپردازان، حقّ خود دانسته‌اند که صورت وی را زشت بنگارند و حرمت و مهابت او رادر چشم مردم بشکنند.

مرا در حقّ آزادیِ بیان سخنی نیست. ولی هرچه هست، حقّ است، نه تکلیف، و همه نکته همین‌ جاست. هواداران این حقّ، از آن چنان سخن می‌گویند که گویی یک تکلیف است! بلی، به حکم این حقّ، آدمی مجاز است که کاریکاتور قدّیسان را بکشد ولی مکلّف که نیست؛ یعنی اگر نکشد هم باکی نیست و حقّی ضایع نشده است. آن تکلیف است که الزام‌آور است، و اگر به‌جا آورده نشود، موجب مؤاخذه است. به همین دلیل، وقتی کسی پیامبر را “دژم‌روی و زشت و سیاه” می‌کند،و به صورت خوک و بوزینه می‌نگارد، اگر از وی بپرسند چرا چنین کرده‌ای، کافی نیست بگوید «چون حقّ من است»، چرا که تصویر نکردن هم حقّ اوست. دلیلی فراتر از «حقّ» باید بیاورد تا رفتار دردآورش را توضیح دهد. و همین‌جاست که خار تردید، دل و دماغ مسلمانان را می‌خلد که مبادا ریگی در کفشی یا خنجری در آستینی نهان بوده است که حقِّ کشیدن را بر حقّ نکشیدن ترجیح نهاده است.

از ناروایی اخلاقی این عمل بگذریم که به هیچ روی بخشودنی نیست که چند کس از سر تفریح و در بستر عافیت و برای رونق تجارت، نقشی منکر بیافرینند و عشق و غرور کرور کرور آدمیان عاشق و مؤمن را به سخره و استهزاء بگیرند و دلشان را پریشان کنند و از آن بدتر، دور باطل تروریسمی کور را جان بخشند که نه حقّ را می‌فهمد، نه اخلاق را، و نه تکلیف را.

بلی به مسلمانان می‌توان گفت که نرنجند (اگر بتوانند) اما به کافران هم باید گفت که نرنجانند و حرمت عزیزان یک قوم را (مقّدسات نمی‌گویم تا غیرت کافران را نجنبانم) به لوث اهانت نیالایند، و به حکمت مولانا جلال‌الدین گوش بسپارند:

تو چه دانی که ما چه مرغانیم

هر زمان زیر لب چه می‌خوانیم

تا در این صورتیم از کس ما

هم نرنجیم و هم نرنجانیم

باده حقّ را به اندازه نوشیدن و بر حقّ جامه تکلیف نپوشیدن، عین ادب باده‌گساری و شرط حق‌ّ‌شناسی ست، که:

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ور نه اندیشه این کار فراموشش    باد

چالش حقوق و اخلاق وتکالیف، امروز از جدّی‌ترین چالش‌ها در مغرب‌زمین است. هیچ اجتماعی فقط با حقوق و بی‌اعتنا به اخلاق نمی‌تواند زنده و رستگار باشد. توهین به پرچم و ناموس دیگران، نه تکلیف اخلاقی است (مکتب کانت)، نه فضیلت است (مکتب فضیلت‌گرایی)، نه سودش بر زیانش می‌چربد (مکتب فایده‌گرایی)؛ و در همة صورت‌ها ناروا و رذیلت است. به بیان هوشمندانۀ پوپر در جامعۀ باز و دشمنانش تقلیل مرارت به جای تکثیر سعادت، جایگزین اخلاقی نیکویی برای فایده گرایی ست.. چه سود و فضیلتی دارد دل‌ها را آزردن و رنج بیهوده بر جانها نهادن؟

به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود

نیرزد آنکه دلی را ز خود بیازارند

دوم: معرفت، چنانکه پوپر گفت، از طریق نقد سامان می‌پذیرد و معرفت دینی هم از این قاعده مستثنی نیست. اگر زشت‌نگاری صورت رسول اکرم، شرعاً گناه و اخلاقاً نارواست، نقد شخصیت و رفتار و گفتار او مطلقاً نه گناه است، نه ناروا. نیم آیه قرآن که هیچ، حتی نیم روایت ضعیف هم وجود ندارد که بگوید نقدعلمی و اخلاقی رفتار و گفتار پیامبر یا محکمات و متشابهات قرآن جایز نیست.

اینکه جامعه مسلمانان تاکنون چنین نکرده است، قطعاً هیچ دلیل درون دینی ندارد. حرمت وشخصیت محوری پیامبر و قداست قرآن و ترس از لغزیدن در ورطه گناه، عالمان و عامیان را از خطر کردن برحذر داشته است، غافل از اینکه نقدکردن نه قداست‌زدایی است نه حرمت‌ستانی. مؤمنان باید آرام آرام بپذیرند که نقد علمی و اخلاقی و تاریخی قرآن و حدیث و انبیاء و اوصیاء، لازمة عقلانیت است و حرمت نهادن به نقد، عین حرمت نهادن به عقل است. عاشقان نیز نباید بهراسند که نقد چهره معشوقشان را مخدوش کند، بلکه به حکم ایمان باید انتظار داشته باشند که زرّ ناب دیانت از کوره نقد، پاک‌تر و ناب‌تر سر برآورد و سیاوش‌وار از آتش امتحان به سلامت بگذرد. آنکه خداوند عالمیان است در واقعه خلقت آدم قال ومقال عالمی رااز عرش نشینان میشنود و از”نَفَس فرشتگان ملول” نمیشود. قرآن خود صلا زده است که تا قیامت کسی از جنّ و انس نمی‌تواند سبک آن را تقلید کند و مثل آن بیاورد. این ندا لاجرم از اطمینانی برمی‌خیزد. و جامعه مؤمنان ناچار باید بی‌دلهره و هراس راه را بر ورود رقبای قرآن باز کندتا متاع خود را بنمایند و « سیه‌روی شود هر که در او غشّ باشد!».

حافظ با کمال بلاغت و ظرافت باب این هماوردی را گشوده است و درنهایت شرم وادب خطر کرده وبا ایهام پردازی خاص خود گفته است که در قرآن هم سخنی بلیغ تر و خوشتر از شعر حافظ پیدا نمیشود:

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ                به قرآنی که اندر سینه داری!

اگر رقابت و هماوردی با قرآن جایز و آزادست که هست، نکته‌سنجی‌های نقّادانه دیگر هم ممنوع و محرّم نیست. نقد کردن، نه توهین است نه تمسخر، نه شبهه پراکنی  نه دشمنی و ریشه‌کنی، بل رواج خردورزی است و رشد دین‌شناسی و ارتقاء آستانه تحمّل و مدارای دینی. مؤمنان اگر با مقوله نقد دینی آشتی کنند و فقیهان اگر بر نقد و تنقیح مقولات «مقدّس» صحّه بگذارند (که هیچ منع شرعی ندارد)، آنگاه با دیدن کاریکاتوری زشت و موهن (که البته نقیض نقد عالمانه است) چنان برآشفته نخواهند شد که دکّان روزنامه‌نگاران را به آتش بسوزانند، یا شکمشان را با خنجر بدرند.

می‌دانم که از این مقوله بسی دوریم، و «مقدّسات»مان چنان عبوس و محتشم نشسته‌اند که خیال نقدشان، قوّه واهمه‌ما را می‌سوزاند،‌ امّا بدانیم که همین پیاله‌های نقد است که دماغ خرد را تر می‌کند، و دل قوی داریم که این آیین اگر حقّ است، همان حقّانیت پشتیبانش خواهد بود.

هنوز فقیهان ما در رساله‌های عملیه خود می‌نویسند: «دادن قرآن به کافر حرام و گرفتن آن از کافر واجب است». آنگاه با چنین فتاوایی می‌خواهیم در دیالوگ ادیان هم دستی گشاده و پایی ثابت داشته باشیم ودرس مدارا وتحمل به مومنان بیاموزیم و به رشد دین‌شناسی هم کمک کنیم!

سال‌ها پیش که در باب «حوزه و دانشگاه» سخنانی نامتعارف گفتم و باب جرح و ضرب را بر خود گشودم، در آنجا بدین نکته مغفول اشارت کردم که حوزویان فقط به فهم دین و هرمنوتیک متن مقدّس مشتغل‌اند که کاری نیکوست، اما برتر از فهم هم، کاری هست و آن نقد است و حوزویان تا از فهم نوازشگر به نقد چالشگر عبور نکنند، خدمت‌شان به دین کمال و سامان نخواهد یافت. طالبان علم که در چنان سپهری از نقد و جدل پرورش می یابند، هاضمه‌ای نیرومند برای فروخوردن خشم و تحمّل جفاها و «شبهه‌«ها خواهند داشت. جامعه بسته فقهی را به جامعه باز اخلاقی بدل کردن، پادزهر غالب خشونت‌هاست.

سوم: مسلمانان (و شرقیان) حق دارند مباهی و مبتهج باشند که از نعمت «ناتوانی»  و”دولت فقر”برخوردار بوده‌اند و لذا دستانی نیالوده دارند. بر دامن مسلمانان، نه لکّه استعمار نشسته است، نه یهودسوزی، نه انکیزیسیون، نه ساختن سلاح‌های اتمی و شیمیایی، نه پروردن بلشویسم و نازیسم و فاشیسم، نه جنگ‌های جهانی، نه ویتنام، نه الجزایر، نه …

نمی‌دانم اگر مسلمانان قدرتمندتر بودند چه می‌کردند، شاید از این بدتر می‌کردند و در تباهی بیشتر می‌غلتیدند. اما بختیارانه و خوشبختانه از نحوست قدرت جستند و این ناتوانی، ننگی برای آنان رقم نزد. گویا سعدی از زبان همه مسلمانان می‌گفت که:

چگونه شکر این نعمت گزارم

که زور مردم‌آزاری ندارم

حفظ این عصمت و بکارت تاریخی، فریضه امروزین ماست. اندرز من به امیران ایران همین بوده و هست که سلاح اتمی را نه به سبب تضییقات جهان‌خواران، بل به‌خاطر پاکدامنی سیاست، نخواهند و نسازند. بگذارند آیندگان بگویند که قومی می‌توانستند، اما نخواستند”آبروی فقر و قناعت ” را ببرندو زور مردم‌آزاری داشته باشند وچندان توانا شوند که توانایی عدل و انصاف را از کف بدهند. بگذارند سلاح‌سازی و سلاح‌فروشی از آنِ دیگران باشد. قدرت واقعی در کف مردم است و حکومتی که به عدل و انصاف مردم را راضی نگه می‌دارد، نیرومندترین سلاح‌ها را در اختیار دارد. به قول سعدی:

با رعیّت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین

زانکه شاهنشاه عدل را رعیّت لشکر است

امروز، بازرگانی جنگ‌افزارهای آدمیخوار و مهیب که بشریت را ناامن و بی‌زینهار کرده است، سودآورترین سوداگری غرب ست. نمی‌دانم  لیبرالیسم مدرن برای این خشونت‌پروری و خشونت‌گستری چه عذری می‌آورد، اما تمدّن اسلامی را که هیچ‌گاه سلاح‌پروری نکرده است، به ننگ این سودا آلودن، ملامتی اخلاقی و عقوبتی تاریخی در پی دارد. این ماکیاولیسم مسلّح، هرچه باشد الگوی خوبی برای آینده مسلمانان نیست. نگویید قدرت را می‌پذیریم و با فسادش می‌ستیزیم، «ای قصاب این گِرد ران با گردن است»؛‌ فکری دیگر باید کرد.

گویا سیاست غرب از دوران روشنگری به این طرف هرچه سکولارتر می‌شود،  خشن‌تر وضعیف کُش تر می‌شود. باده قدرت را به اندازه نمینوشد وپاس ضعیفان را نمیدارد. آیا بازگشت اخلاق دینی به صحنه، می‌تواند مهاری بر این خشونت‌پروری و ستیزه‌گری باشد؟

چهارم: پیتر برگر (Peter Berger) جامعه‌شناس اتریشی ـ آمریکایی، که روزگاری کتاب کلاسیک Sacred Canopy (1967) را نوشت، چندی بر آن بود که آینده جوامع به دست سکولاریزم خواهد افتاد. او سپس با مشاهده احوال جاری جهان و قوّت گرفتن دین و بازگشت نیرومندش به تاریخ، رأی خود را دیگر کرد و به زوال تاریخی سکولاریزم فتوا داد:

 The Desecularization of the World (1999)

این بازگشت دریغا که با ابراز هویّت، بیشتر عجین شده است تا با تولید معرفت.

دین سرچشمه سه چیز است: هویّت و معرفت و نجات. هم هویّتی ستبر و غرورآمیز به پیروان می‌دهد، هم معرفتی یقین‌آور به مبدأ و معاد، و هم وعده‌هایی شیرین در باب نجات و رستگاری واپسین. موازنه‌ای معقول میان هویّت و معرفت، شرط دلربایی و مقبولیت هر دیانت است. مسلمانان پس از تجربه قرن‌ها ناکامی و استعمار، اینک به فکر بنای مجدّد معرفت و عزّت خویشتن‌اند و در این طریق گام‌های بلند برداشته‌اند. مجدّدان و مصلحان دینی، دست‌کم یک قرن است که به بازاندیشی و بازسازی معرفت دینی مشغول‌اند و کامیابی‌هایی حاصل کرده‌اند، اما صدای فرخنده معرفت‌آموز آنان، در میان غوغای بلند هویّت‌اندیشان، کمتر به گوش‌ها می‌رسد: یکی غوغای سنّت و دیگری غوغای سلفی‌گری و ناب‌گرایی. از یک طرف، سنّت‌گرایان با تمسّک به دستاوردهای غربال ناشده تاریخ و تمدّن اسلامی، از رویارویی با اندیشه‌های جدید سرمی‌پیچند و به «آنچه خود داشت» قناعت می‌کنند و می‌کوشند تا «از بیگانه تمنّایی» نکنند و بر پای چوبین بی‌تمکین خود بایستند و «دین عجایز» پیشه کنند و مبتلا به بیماری «غربزدگی» نشوند، و از سوی دیگر ناب‌گرایان و سلفی‌اندیشان، در خیال محال بازگشت به «دیانت ناب نخستین» و «اسلام ناب محمّدی»اند و می‌خواهند جنینی را که هزار و چهارصد سال از زاده شدنش می‌گذرد و بلوغ و تکامل تاریخی یافته و هویّت و تشخّص حاصل کرده است، دوباره از زهدان تاریخ درآورند و آن بذر نخستین را که اینک درختی برومند و تنومند شده، از نو کشف کنند و دوباره در خاک تاریخ بیفشانند. «چه‌هاست در سر این قطره محال‌اندیش؟» و همین محال‌اندیشی‌هاست که راه به خشونت می‌دهد. هویّتی که بر پایه معرفت ننشیند، و تنها و تنها به گذشته «پرافتخار» خود بیندیشد و با داغ انحطاط بر پیشانی، و زخم استعمار در پهلو، به عزم انتقام و سروری برخیزد، چاره‌ای ندارد جز اینکه خشونت ورزد و هویّت را به مصاف معرفت برد و پارگی معرفت را به سوزن هویّت رفو کند و گمان باطل ورزد که لافِ غرور و عزّت زدن و باد در آستین ژنده هویّت افکندن، به او قدرت هماوردی با علم و صنعت وسیاست مدرن را خواهد داد!

اینکه کسی بوده‌ایم و لذا اینک هم کسی هستیم، حجّت موجهی نیست، باید بکوشیم دوباره کسی بشویم. و این کوشش، نه از طریق کافرکشی و خلافت‌طلبی و امّت‌سازی (که همه مؤلفه‌های هویّت‌اند) به ثمر می‌رسد؛ بل با معرفت‌ورزی و اندیشه‌پروری و نقد و بازسازی فکر دینی و داد و ستد با پهلوانان فکر و فضیلت بشری پیش خواهد رفت. نه قناعت به آنچه داریم، نه بازگشت به آنچه بودیم و نه کشیدن سلاح وکشتن مردم بی گناه و بی پناه، هیچکدام جهانیان را قانع نخواهد کرد که ما کسی هستیم. هویّتی فربه در کنار معرفتی لاغر، تصویری  کوژ و مضحک از ما خواهد ساخت. با دو پای سالم و موزون می‌توان دوید و با دو بال سالم می‌توان پرید، اما با دو پای لنگ فقط می‌توان لنگید. مولانا فرمود:

چون که سرکه سرکگی افزون کند

پس شکر را واجب افزونی کند

حالا که جاهلان و کژاندیشان به نام دین سرکه می‌ریزند و ترشی می‌کنند و خلقی را به عذاب می‌افکنند، نوبت و تکلیف عالمان است که شکر بیفشانند و عسل بریزند تا جهل جاهلان را خنثی کنند. عالم اسلام محتاج نواندیشان دلیری است که به مؤمنان بیاموزند، عشق کافی نیست، عقل هم لازم است. امر دین عظیم‌تر از آنست که فقط به عاشقان راستین سپرده شود، چه جای عاشقان دروغین!  عاقلان هم باید تکلیف خود را ادا کنند و عشق گرم مهاجم را با عقل سرد ملائم درآویزند و بیامیزند.

پنجم: تمدّن و فرهنگ اسلامی،در منحنی سیر خویش چهار دوران کلان را سپری کرده واینک در آغاز دورۀ پنجم است. این ادوار،با تسامح و تداخل، به نوبت چنین‌اند: دورۀ تاسیس و جهاد، دورۀ نظم و قانون، دورۀ هنر و فلسفه و عرفان، دورۀ ناکامی و انحطاط و سرانجام دورۀ بیداری.

دوران نخست، دوران تأسیس بود. اسلام در میان اعراب قبیله‌نشین تولد یافت که در جنگ و جدال دائم بودند و فقط چهار ماه «حرام» را برای توّقف جنگ‌ها و امنیت تجارت، برگزیده بودند که همان حرمت را هم گاه می‌شکستند و به نزاع و ستیز برمی‌خاستند (به گفته قرآن: یحلّونه عاماً‌ و یحرّمونه عاماً).تنازع دائم برسر بقاء به این قبائل آموخته بود که «حمله بهترین دفاع ست». پیامبر نیز به حکم  زیستن درحصار تهدیدات دائم،  از همین اصل پیروی می‌کرد و وقتی قدرت گرفت، علاوه بر دفاع، به حمله هم دست برد  تا از حملات محتمل در امان ماند و آیین نوپایش در هم نشکند. «جهاد»، مقتضا و مولود چنین جهانی بود. امّا رسول اکرم وقتی قدرت تامّه یافت،‌ رسم مهاجمت را برانداخت  و آئین اخوت را به جای آن نشاند . قرآن بر اعراب منّت می‌نهد که فراموش نکنیدکه  «اذ کنتم اعداءً فألّف بین قلوبکم… شما اعراب دشمن یکدیگر بودید،خدا دل‌های شما را با هم آشتی داد و اینک برادر یکدیگر شده‌اید. بر لبه گودال آتش بودید و او نجاتتان بخشید». بی‌جهت نبود که ابن خلدون می‌گفت: رسول اکرم دو معجزه بیشتر نداشت: یکی قرآن و دیگری آشتی افکندن میان قبائل عرب.

فتوحات مسلمانان پس از درگذشت پیامبر رنگی از جهاد نخستین و نشانی از حیات و همبستگی تازه اعراب و سازگار با مشی و مرام عموم جهانداران بود. هیچ سرزمینی در آن عصر از آنِ کسی نبود. هنوز دولت ـ ملّت از مادر تاریخ نزاده بود. شاهان و امپراتوران به هر جا لشکر می‌کشیدند و ظفر می‌یافتند، آنجا را از آنِ خود می‌کردند. مردم رعیّت پادشاه بودند،‌ نه شهروندان آزاد. سرزمین‌ها دست‌به‌دست می‌شد و مساحت کشورها به تبع هزیمت و ظفر شاهان، قبض و بسط می‌یافت. کشور مصر را که اعراب فتح کردند، قرن‌ها قبل کمبوجیه پادشاه ایران فتح کرده بود و عراق که قرن‌ها بعد ،از آنِ ترکان عثمانی شد قبلاً‌ از آنِ ایرانیان بود و قس ‌علیهذا. و البته در این فتوحات شرارت‌ها و شقاوت‌هایی می‌رفت که شهوت و غضب آدمیان در آن نقش عمده داشت. شاعری حکیم چون سعدی که در دل چنان دورانی می‌زیست، و غارت مغولان را به چشم دیده بود و هجوم محمود غزنوی به هند را هم در تواریخ خوانده بود، نه فتح و ظفر غازیان را مذمّت می‌کرد، نه مردمان را به شورش می‌خواند، بل همواره روی سخنش با پادشاهان بود که با رعیّت به عدالت رفتار کنند و آسایش و رضایت آنان را بخواهند که:

خدا را بر آن بنده بخشایش است

که خلق از وجودش در آسایش است

و خواب بلکه مرگ ظالمان را به دعا می‌خواست تا دمی کمتر ظلم کنند:

ظالمی را خفته دیدم نیمروز

گفتم این فتنه است خوابش برده بِه

آنکه خوابش بهتر از بیداری ا‌ست

آن چنان بد‌ زندگانی، مرده بِه

باری در این دوران تأسیس وماقبل ارتودوکسی که به تقریب یک قرن درازا یافت، و اوج آن در دوران عبدالملک مروان، سلطان  مقتدر اموی بود، مجاهدان دست برتر را داشتند و حرف اوّل را می‌زدند. آنان محافظان طفل نوپایی بودند که از همه سو در محاصره و تهدید بود و بیم هلاکتش می‌رفت. در صدرهمین دوران بود که قرآن مجاهدین را بر قاعدین برتری می‌بخشید و شهید برترین لقب و نشان افتخار هر مسلمان بود. حتی زهد و صبر و قناعت و … که بعدها از ارکان اخلاق اسلامی شدند، در دل همین فضای جنگی و چریکی  روییدند، و ادب این مقام بودند. یک  مجاهد حربه بر دوش، چگونه می‌توانست اهل رفاه و عشرت باشد و به ثروت و مکنت بیندیشد؟ درین دوران ماقبل ارتودوکسی‌ همه چیز سیّال بود از مرزهای جغرافیایی گرفته تا معنی کفر و ایمان، و حدود حلال و حرام، و مفهوم توحید وصفات و کلام باری و…

وقتی نوبت استقرار در رسید و مسلمانان از تهدید مهاجمان برآسودند و خانۀ امنی برای خود ساختند و صاحب ممالک تازه‌ای شدند و مدیریت اراضی مفتوحه به گردنشان افتاد،‌ اصحاب قلم رفته‌رفته جای اصحاب سیف را گرفتند (به تعبیر ابن‌خلدون) و فقیهان و محدّثان سر برآوردند و به تبیین قواعد کشورداری و تدوین احکام حلال و حرام، و حقوق و تکالیف و نحوه معیشت مؤمنانه پرداختند. در تناسب با روح عصر و مقتضای دوران، اینجا وآنجا روایاتی رواج یافت که گویا پیامبر فرموده‌اند که «مرکّب قلم دانشمندان از خون شهیدان برتر است» یا «از جهاد اصغر بازگشته‌ایم و به جهاد اکبر می‌رویم» و امثال آن. یعنی مجاهدان و شهیدان نقش تمدّن‌ساز خود را اینک به عالمان می‌سپردند تا هویّتی امنیّت‌یافته و جاافتاده را با معرفت و مدنیّت بیامیزند و جسم و جانش را فربه کنند. در قرون دوم و سوم وچهارم هجری است که فقیهان شأن برتر می‌یابند و تدوین کتب فقهی و حدیثی رونق می‌یابد و مُلک‌داری بر «احکام سلطانی» بنا می‌شود و مسلمانان با تکیه بر اقوال فقهی، معیشت دیندارانة خود را نظم و سامان می‌بخشند، و قانون به پریشانیها خاتمه می‌دهد. مدارس فقهی و کلامی پدید می‌آیند و فقیهان و متکلّمان بزرگ درمی‌رسند وارتودوکسی را استوار می‌کنند. ترجمه رسالات یونانی آغاز می‌شود و مسلمانان از دیگر ادیان و فرهنگ‌ها،‌ علم و فلسفه و سیاست می‌آموزند و ذخیره فرهنگی خود را غنی می‌کنند.

پس ازدوران‌های  جهاد و قانون ونظم بخشی جامعه مؤمنان  از درون و برون، آنگاه دوران سوم یعنی دوره طلایی فلسفه و عرفان و شعر و ادب و هنر درمی‌رسد که حاجات لطیف و ثانویه بشرند و آدمیان عادتاً در امن و فراغ به سراغ‌شان می‌روند. این دوران که پرورنده و پرورده فارابی و ابن‌سیناوناصرخسرو و فردوسی و غزّالی وسهروردی و خواجه نصیرطوسی و سعدی و مولوی و … است، کمابیش تا هجوم مغولان ادامه می‌یابد و پس از آنست که دوران ناکامی و انحطاط این تمدّن آغاز می‌شود و مسلمانان به «تعطیلات تاریخ» می‌روند و اینجا و آنجا جز تک ستاره هایی چون صدرالدین شیرازی در آسمان فرهنگ به چشم نمی آیند.

عبدالرحمن‌ ابن‌خلدون تونسی و شمس‌الدین‌محمّد حافظ‌شیرازی که هر دواز فرزندان قرن هشتم‌‌اند واز معاصران تیمورلنگ،در دوسوی عالم اسلامی این فروپاشی و سراشیبی را به نیکی دیده ودریافته بودند که یکی در فلسفه اجتماعی خود (در کتاب العبر و دیوان المبتداء و الخبر…) انحطاط دول و ملل را تئوریزه می‌کند و دیگری در اشعار آبدار خود از تباهی مزاج دهر سخن می‌گوید:

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن

درین چمن که گلی بوده است یا سمنی

مزاج دهر تبه شد درین بلا حافظ

کجاست فکر حکیمی و رأی برهمنی

این تباهی مزاج دهر وفساد طبیعت تاریخ. که بخت باژگون مسلمین بود، کمابیش تا آستانه قرن چهاردهم هجری چون موریانه‌ای، پیشه و اندیشه آنان را از درون می‌خورد و از آن جز پوسته‌ای باقی ‌نمی‌گذارد. استعمار هم بدتر و شرورتراز چنگیز و تیمور از بیرون در‌‌می‌رسد و نیم‌جان باقیمانده آن را می‌ستاند و چنین است که خانه‌ای را که مجاهدان ساخته و از دشمن پیراسته بودند، و فقیهان به نظم، و عارفان به هنر آراسته بودند، فرومی‌ریزد، و مزرعۀ تمدّن را آب، و دهقان مصیبت‌زده را خواب فرا می‌گیرد.1

در قرن چهاردهم است که بیداران و بیدارگران در اکناف و اقطار عالم اسلام به ظهور می‌رسند و طالب رستاخیز مسلمانان می‌شوند. مسلمانان را می‌نگرند با هویّتی پاره‌پاره و معرفتی منجمد و سنگواره. کوشش‌ها از دو سو آغاز می‌شود تا هویّت و عزّت و حرمت را به آنان بازگردانند و معرفت‌شان را پاره‌دوزی کنند. بانگ احیاء خلافت و اتّحاد مسلمانان از یک سو، و بانگ نوخوانی و بازسازی شریعت و دیانت از سوی دیگر درهم می‌آمیزند تا آن بخت باژگون را باژگون کنند.

پس از بیدارگریهای کسانی چون سیّدجمال و محمدعبده و اقبال لاهوری که آمیزه ای از هویّت‌گرایی و معرفت‌پروری بود، اینک در عالم اسلام نومعتزلیانی به ظهور رسیده‌اند تا داد عقل را بستانند، و داد و ستد بیرون و درون عالم اسلام را سامانی مؤمنانه و عالمانه بخشند. هم‌راستا با این نومعتزلیان معرفت‌پرور، سلفی‌ها و ناب‌گرایان هم، به نمایش اقتدار مشغول‌ شده اند و می‌خواهند با نظامی‌گری و جهاد فی سبیل‌الله، رعب در دل دشمنان بیفکنند و خلافت اسلامی را احیاء کنند‌، و مرزهای دولت ـ ملّت ها رافروکوبند و تاریخ را در نوردند، و آب را از سرچشمه بردارند و اسلام را به روزهای نخستین بازگردانند، و هویّتی ستبر و ستیهنده برسازند تا حمله دشمنان را دفع کنند، و مکرشان را به خودشان بازگردانند. نهضت آیت الله خمینی هم، نهضتی هویّت‌پرور و جهاداندیش وماکسیمالیست  بود و میخواست بر همه چیز صورت دین بپوشاند و داعیۀ ناب‌گرایی در سر داشت، و تمدّن سازی را وجهه همّت خویش قرار داده بود. هرچه حرکت نومعتزلیان مصلِح، به مقتضای ماهیت امر، آهسته و گام‌به‌گام است، حرکت جهادیان، پرغوغا و چشم رباست، و جهانیان اینک جهادیان را می بینند و بس! و بر آتش این وسوسه دامن می‌زنند که گویا اسلام جز کین‌توزی و جنگ‌افروزی چیزی در انبان ندارد. فقاهتش هم در خدمت بدویّت است وبس.

تردید نباید کرد که سهم عظیمی ازخشونت‌گرایی جهادیان بازتاب امنیّت‌ستانی و خشونت‌پروری غربیان است، و اصلاح دینی نومعتزلیان وامدار دستاوردهای علمی و فلسفی و حقوقی و دینی مغرب زمینیان است. مدرنیته ما را هم به زهر خود آلوده است، هم به غذا و داروی خود نواخته است. اما هویّت‌اندیشان خواستار میانبُر زدن و یک شبه راه صد ساله پیمودن‌اند. گمان می‌کنند اقتدار نظامی و ویرانگری و رعب‌آفرینی، تمدّن سازند. و اگر مجاهدانی چند در عصر رسول اکرم و در کورۀ داغ وحی، جان تازه گرفتند و مشعل مسلمانی را با خود به جهان پیرامون بردند، امروز هم می‌توان همان الگو را تکرار کرد و با لافِ مسلمانی زدن و تیر و کمان به دست گرفتن، زبردستان را فرو کشید و فرودستان را فرادست نشاند. رجعت محال‌اندیشانه به گذشته و نادیدنِ تاریخ و نشناختنِ روزگار مدرن کار به دست همه داده است. اسلام ازنبوّتی و معرفتی وحیات تازه یی آغاز شد و سپس هویّتی فراخ و فراگیر بر آن نشست. از وقتی که چرخۀ معرفت از کار افتاد آن هویّت هم به پوسته‌ای پوک بدل شد. حیات دوبارۀ مسلمانان را معرفت‌اندیشان تأمین خواهند کرد، نه هویت‌اندیشانی که می‌خواهنددرجهانی که دولت –ملت ها به تمکین برجای خود نشسته اند وعلوم طبیعی و انسانی  رازهای طبیعت ودیانت را گشوده اند  وهویت ملی جارابر هویت دینی تنگ کرده است وحقوق بشر آئین مشترک همه اقوام و ملل شده است ،قشری بی‌مغز را جانی نو بخشند و پوستین وارونه بر تن اسلام بپوشانند. باید به دوران ماقبل ارتدوکسی بازگشت و همه چیز را از کفر و ایمان، و حلال و حرام، و وحی و نبوّت، و حق و تکلیف و فقه و کلام رااز نو سیّالیّت بخشید.

ششم: از مسلمانی و مسلمانان و نیک و بدشان گفتم، بیفزایم که مسلمانان هم انسان‌اند و چون دیگران اسیر شهوت و غضب و خواستار سود و ظفرند. نام مسلمانی کسی را بافضیلت  نمی‌کند. دیانت معیشت‌اندیش که قوت غالب عموم دینداران است، نیکان را نیک‌تر و بدان را بدتر می‌کند. مولانا فرمود:

زانکه از قرآن بسی گمره شدند

زین رسن قومی درونِ چَه شدند

مر رسن را نیست جرمی ای عَنود

چون تو را سودایِ سربالا نبود

طالب هرچیز ای یارِ          رشید

جز همان چیزی که میجوید ندید

سودای مقدّم بر دینداری، دینداری را جهت می‌بخشد:اگر در آن رحمت بجویی رحمت خواهی یافت و اگر خشونت بجویی خشونت خواهی یافت.همچنانکه با رسن میتوانی درچاه درآیی یا از چاه برآیی.درهنگامه خطر،دین تیغ میشود ودر هنگام رفاه ،میغ. مسلمانان جمعی نا همگونند ودین بر زبان کثیری از آنان لقلقه یی بیش نیست ( به تعبیر رسای امام حسین ع )2وکم نیستند کسانی که نه از اسلام و تاریخش اطلاع درستی دارند نه پای بند احکام شرع اند بل دیانتی آمیخته به جهل و خرافه دارند و در چنگال رهبر خواندگانی قدرت طلب و خشونت گرا اسیرند واستبداد درونی و دخالت های بیرونی آنانرا به طاقت آورده است. وقتی قومی احساس ناامنی و خطر و تحقیر و تبعیض کند، آشناترین سلاح را برای دفع خطر به دست می‌گیرد. و دین همان سلاح آشنای  اینگونه دینداران است. دیندارانِ سودایی را باید دارو کنند، دین شناسان از درون و نیکخواهان از برون.

فریضۀ روشنفکران مسلمان است که جایگاه درشتی و نرمی، و جهاد اصغر و اکبر را به دینداران بیاموزند و سودای شان را سلامت وسربالا بخشند و اجتهاد در اصول کنند، فقه را با اخلاق و حقوق بیامیزند و عَرَضیّات را از ذاتیات دین جدا کنند، و به بسط عدالت اقتصادی و سیاسی بپردازند. از آن سو، روشنفکران نامسلمان هم مسئولیتی سنگین دارند و بدون همیاری آنان کار روشنفکران دینی کمال نمی‌پذیرد. آنان هم باید با دولت‌های مقتدر خود درآویزند و از حقّ آزادی بیان بهرۀ نیکو جویند و به حکومت‌ها و هموطنان خود حالی کنند که خشونت آشکار و نهان در حقّ مسلمانان، خشونت‌های آشکار و نهان در پی می‌آورد و تخم تحقیر و تبعیض کاشتن، فساد و فتنه می‌پرورد، و ترشی و تلخی، ترشی و تلخی می‌زاید.

هیچ‌چیز ویرانگرتر از زخم زدن به غرور یک قوم نیست. مسلمانان آگاه امروز، خفتگان استعمارزدۀ قرون پیشین نیستند که از فقر صورت و معنای خویش هم خبر نداشتند. اینان اینک نیک می دانند که قومی هستند  بادستاوردهاو افتخاراتی درخشان و دست و دامنی نیالوده به استعمار و آدم سوزی ،و اسلامی هویّت بخش که می‌تواند چون لنگری در زلزله‌های تاریخ معاصر ثباتشان بخشد.این قوم شایسته حرمت اند وبدون آنان فرهنگ بزرگ بشری نقشی ناتمام خواهد داشت.سکولاریزم که روزگاری لاف از مدارا میزدوبه گمان اینکه روزگار دین به سر آمده است آنراتحمّل میکردوازسر تخفیف وترحّم به چیزی نمی گرفت اینک باید دست از ستیزه گری بردارد واین خفته بخود آمده را به رسمیّت بشناسدوبا سخره و هجو و خشونت آنرا به سوی خشونت نراندوبداند(و میداند)که چند بوته خار بی بر معرّف یک بوستان دماغ پرور نیستند .همه دانند که در صحبت گل خاری هست.اگر داعشیانی هستند که کژ می‌اندیشندوکژمیروند، دانشیانی هم هستند که پادزهر آن کژی هارا در داروخانۀ خوددارندومی‌خواهندو می‌توانندآن کژی هاراراست کنند.

جای آنست که خون موج زند در دل لعل

زین تغابُن که خزف می شکند بازارش

عبدالکریم سروش

بهمن ماه 1393

فوریه   2015

1.خطابه هایی در باب “منحنی تمدن اسلامی” و “علل ناکامی مسلمین” و”گفتمان مسلمانی معاصر” را در وبسایت مولّف این مقال می توانید بیابیدوبشنوید:www.drsoroush.com

2.انّ النّاس عبید الدنیا والدّین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرّت به معائشهم واذا مُحّصوا بالبلاء قلَّ الدّیّانون:آدمیان برده دنیایند ودین لقلقه یی ست بر زبانشان .تازندگیشان میچرخد آنرا هم میچرخانند وهمینکه پای امتحان پیش آید کمتر کسی در صحنه میماند.(تحف العقول-ابن شعبه حرانی)

 

غدير خم به روايت امام موسي صدر

بسم الله الرحمن الرحيم والحمد لله رب العالمين. والصلوة والسلام علي سيدنا محمد وعلي الأنبياء المرسلين وسلام الله علي أوليائهم وأصحابهم الطيبين.
اي سرور من اي ابا الحسن، پوزش مي‏خواهم و جاي شگفتي نيست. عذر مي‏‏خواهم در حالي که نظريه‏ها و آرا و اندیشه‌ها هنگام سخن گفتن دربارة شما مضطرب می‌شود. من دربارة علي چه بگويم؟ رفيق او، خليفه عمر بن خطاب دربارة او گفته است: «اي ابا الحسن! اگر درياها مرکب باشد و درختان جنگل‌ها قلم و انسان‏ها نويسنده و جنيان حسابگر، نمي‏توانند فضايل تو را به شماره درآورند.»
خليفه ابوبکر نيز بسيار به سيماي علي نگاه مي‏کرد. وقتي از او دربارة آن پرسيدند، گفت: از رسول خدا شنيدم که «النظر في وجه عليّ عبادة؛ نگاه به چهرة علي عبادت است.»
اگر بخواهيم دربارة اين مرد سخن بگوييم تنها مي‏توانيم از درياي فضل او به اندازة جرعه‌ای برگيريم. ولي مناسبت امشب يعني شب عيد غدير بحث ما را به همين موضوع اختصاص مي‏دهد. تلاش مي‏کنم دربارة اين موضوع توضيحاتي بدهم و اسناد آن را ذکر کنم و معاني آن (حديث غدير) را به طور کوتاه تفسير کنم.

واقعة غدير هنگام بازگشت پيامبر از حجة الوداع در اواسط سال دهم هجري رخ داده است، در مکاني به نام جحفه، کنار برکه‏اي به نام خُم. جحفه مکاني بود که راه حجاج از يکديگر جدا مي‏شد و هر گروه به سوي کشور خود مي‏رفتند. همة حجاج در اين منطقه جمع شده بودند. اين واقعه در روز پنج‏شنبه، هجدهم ماه ذي الحجه بوده است و بنا بر نقل برخي از تاريخ‏نويسان بزرگ بيش از صد هزار نفر از مسلمانان همراه پيامبر بودند. در آن روز پيامبر خطبه خواند و فرمود: «خدا را سپاس مي‏گوييم و از او ياري مي‏طلبيم. به او ايمان داريم و بر او توکل مي‏کنيم و از شرّ نفس و اعمال زشت خود به او پناه مي‏بريم. خدايي که هر که را گمراه کند هدايت کننده‌ای نیست و هرکه را هدايت کند، گمراه کننده‌ای. گواهي مي‏دهم که معبودي جز الله نيست و گواهي مي‏دهم که محمد بنده و فرستادة اوست.»
«اي مردم! نزديک است که فراخوانده شوم و من نيز استجابت کنم. من مسئولم و شما نيز مسئوليد. چه مي‏گوييد؟» گفتند: «گواهي مي‏دهيم که تو [پيام خدا را] ابلاغ کردي و خيرخواه بودي و مجاهده کردي. خداوند به تو پاداش نيک دهد.»
پيامبر فرمود: «آيا گواهي نمي‏دهيد که معبودي جز الله نيست و محمد بنده و فرستادة اوست و بهشت او حق است، جهنم او حق است، مرگ حق است و روز رستاخيز به پاخواهد شد و ترديدی در آن نيست و خداوند کساني را که در قبرها هستند برخواهد انگيخت؟» گفتند: «آري، اي رسول خدا.» فرمود: «خدايا گواه باش» سپس فرمود: «پس بنگريد که چگونه پس از من با ثقلين (دو چيز گران‌بها) برخورد مي‏کنيد.» شخصي ندا داد: «ثقلين چيست؟» فرمود: «ثقل بزرگ‌تر کتاب خداست که يک طرف آن به خداوند متصل است و طرف ديگر در دستان شماست، پس به آن چنگ زنيد تا گمراه نشويد. ثقل کوچک‌تر عترت و خاندان من است. و خداوند دقيق و آگاه به من خبر داده است که اين دو هرگز از يکديگر جدا نمي‏شوند تا در نزد حوض بر من وارد شوند و من از خداوند آن را براي آن‌ها درخواست کرده‏ام. پس از آنان پيشي نگيريد که هلاک مي‏شويد و از آنان عقب نمانيد که هلاک مي‏شويد.» سپس دست علي را گرفت و بالا برد، به گونه‏اي که سفيدي زير بغل هر دو نمايان شد و همة مردم او را شناختند. فرمود: «اي مردم، چه کسي به مؤمنان از خودشان سزاورتر است؟» گفتند: «خدا و رسول او داناترند.» فرمود: «خدا مولاي من است و من مولاي مؤمنان هستم و من به آنان از خودشان سزاوارترم. پس هر که من مولاي او هستم، علي مولاي اوست» و اين جمله را سه بار تکرار کرد و در نقل امام احمد بن حنبل در کتاب المسند آمده است که پيامبر چهار بار اين جمله را تکرار کرد. سپس فرمود: «خدايا هر که او را دوست دارد، دوست خود بدار، هر که او را دشمن دارد دشمن بدار، هر که به او محبت مي‏ورزد مورد مهر و محبت خود قرار ده، و هر که به او کينه مي‏ورزد مورد خشم و غضب خود بگردان. هر که او را ياري کند ياري کن و هر که او را خوار سازد خوار کن و حق را با او – هر کجا باشد- بگردان. کساني که حاضرند اين خبر را به آنان که غايب‌اند برسانند.» و پيش از آنکه مردم پراکنده شوند اين آيه نازل شد: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الاسْلاَمَ دِينًا» (1) پس پيامبر فرمود: «خدا را بزرگ مي‏شماريم به خاطر کامل کردن دين و تمام گرداندن نعمت و خوشنودي پروردگار.»
من اين واقعه را از يکي از کتاب‏هاي معتبر، يعني المسند امام احمد بن حنبل نقل کردم. در مورد سند حديث نيز به طور کوتاه توضيحاتي مي‏دهم:
واقعة غدير را بيست و چهار نفر از تاريخ‏نويسان بزرگ از جمله ابن قتيبه، طبري، بلاذري، ابن عساکر، ابن اثير، ابن خلدون، ابن خلکان، عسقلاني و سيوفي حکايت کرده‏اند. از محدثان نيز بيست و هفت نفر از جمله: امام شافعي، امام احمد بن حنبل، ابن ماجه، ترمذي، نسائي، حاکم، عسقلاني و صاحب کنز العمال، اين حديث را نقل کرده‏اند. از متفکران بزرگ نيز يازده نفر همچون طبري، ثعالبي، قرطبي، نيشابوري، فخر رازي، آلوسي و سيوطي به اين واقعه پرداخته‏اند. از متکلمان يازده نفر به اين ماجرا اشاره کرده‏اند، از جمله: باقلاني، جرجاني، بیضاوي، تفتازاني و کوشي. در بين بزرگان اهل لغت نيز ابن دريد در الجوهرة، ابن اثير در النهاية، حموي در معجم البلدان و … اين واقعه را ذکر کرده‏اند.
اما راويان اين حديث عبارت‌اند از: صد و شش نفر از اصحاب، از جمله دو خليفة اول ابوبکر و عمر و همچنين عايشه و حضرت فاطمه و ابوهريره؛ هشتاد و چهار نفر از تابعان؛ پنجاه و شش نفر از علماي قرن دوم؛ نود و دو نفر از علماي قرن سوم؛ چهل و سه نفر از علماي قرن چهارم؛ بيست و سه نفر از علماي قرن پنجم؛ بيست نفر از علماي قرن ششم؛ بيست نفر از علماي قرن هفتم؛ هيجده نفر از علماي قرن هشتم؛ پانزده نفر از علماي قرن نهم؛ چهارده نفر از علماي قرن دهم؛ يازده نفر از علماي قرن يازدهم؛ دوازده نفر از علماي قرن دوازدهم؛ يازده نفر از علماي قرن سيزدهم و هشت نفر از علماي قرن چهاردهم که اين حديث را با جزئيات آن نقل کرده‏اند و از اين رو جايي براي خدشه در صحت سند وجود ندارد.
کساني که دربارة اين حديث کتاب تأليف کرده‏اند، بيست و هشت نفرند، از جمله: طبري، انباري، شيباني، دارقطني، کراجکي، حامد حسين هندي، سيد عبدالحسين شرف الدين و علامه اميني در عصر حاضر. برخي نيز از جمله فخر رازي گفته‏اند اين حديث متواتر است.
اين خلاصه‏اي بود از سند حديث غدير و روايان آن که برای یادآوری براي برادران برشمردم.
اما براي تفسير ماجراي غدير و توضيح معناي ولايت که پيامبر در اين روز بر آن تأکيد کرد، بايد مقدمه‏اي بيان کنم.
برادران! مسئلة دين با مسئلة آموزش متفاوت است، تبليغ دين از جنس آموزش نيست تا پيامبر بخواهد دين را به ملت و قوم خود آموزش دهد. بلکه دين به معناي تربيت مردم است. دين يعني تغيير رويکرد مردم، تغيير ايمان آنان، تغيير ذهنیت آنان و تغيير عادت‏ها و آداب و رسومشان و به عبارتي کوتاه، دين يعني تلاش براي از نو ساختن انسان.
انسان عصر جاهليت از نظر افکار، عقايد، ايمان، عادت‏ها و کارها با انساني که محمد (ص) مي‏خواست بسازد تفاوت داشت. از اين رو پيامبر براي آنکه بتواند اين انسان را دگرگون کند و از نو بسازد، کوشيد تا او را تربيت کند. از اين رو در زندگي هيچ پيامبري نمي‏بينيم که روزي به مسجد بيايد و کتاب خود را براي مردم بخواند و بگويد: اين واجب است، اين حرام است، اين مستحب است، اين جايز است، اين جايز نيست. هرگز چنين روشي وجود ندارد. بلکه مي‏کوشد تا مردم را تربيت کند. براي نمونه اسلام خمر را حرام مي‏داند ولي آن را يکباره و در يک لحظه حرام اعلام نکرد. مي‏توانست اين حرمت را در يک لحظه اعلام کند ولي از آنجا که شرابخواري براي مردم عادت شده بود، جلوگيري از آن کساني را که به آن معتاد شده بودند دچار مشکل مي‏کرد. براي آنکه مردم بتوانند اين عادت را ترک کنند بايد راهنمايي و تربيت می‌شدند. از اين رو مي‏بينيم اسلام خمر را در مکه حرام نکرد. پس از هجرت پيامبر به مدينه نيز تا دو سال حرمت خمر اعلام نشد. آن را مباح نشمرد ولي حکم حرمت آن نیز اعلام نشد تا اينکه حادثه‏اي رخ داد. خلاصة آن حادثه اين است که برخي از بزرگان صحابه در خانه عتبان بن مالک بودند و شراب خوردند و مست شدند، در آن حال درگيري شديدي ميان آنان به وجود آمد. از آنجا که اين درگيري ميان رؤساي قبايل بود، افراد هر قبيله به سرعت براي طرفداري و حمايت از رئيس خود جمع شدند و بدين ترتيب زمينه براي يک فتنة فراهم شد، در حالي که پايه‏هاي امت اسلام هنوز ضعيف بود. از اين رو مردم از اين واقعه که نزديک بود فتنه اوس و خزرجي و درگيري‏هاي قبيله‏اي را زنده کند بسيار ناراحت شدند. اين حادثه کيان اسلام را تهديد کرد و به همين خاطر باعث ناراحتي و نارضايتي شد و همه نيز مي‏دانستند که منشأ اين درگيري مستي و شرابخواري بود. از اين رو دل‌ها آمادة قبول حکم شراب شد و نخستين آيه براي تحريم خمر نازل شد: «إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاء فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَن ذِكْرِ اللّهِ وَعَنِ الصَّلاَةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ» (2) اين آيه تنها بيانگر سرزنش و نکوهش خداوند بود و مردم تا يک ماه، دو ماه، يا بيشتر دربارة حکم خمر سؤال مي‏کردند. در مرحله دوم اين آيه نازل شد: «يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَمَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَآ أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا» (3)
سپس حادثة ديگري رخ داد: يکي از اصحاب در حال مستي امام جماعت شد و در نماز سورة کافرون را خواند. در اين سوره آمده است: «لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ * وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ * وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَّا عَبَدتُّمْ * وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ * لَكُمْ دِينُكُمْ وَلِيَ دِينِ.»ولي او «لا» را حذف کرد و اين گونه خواند: «أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ * وَ أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ» (4) يعني من آنچه را مي‏پرستيد مي‏‏پرستم و شما نيز آنچه را من مي‏‏پرستم مي‏پرستيد. در پي اين واقعه نيز ناراحتي شديدي پيش آمد و سومين آيه نازل شد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءامَنواْ لاَ تَقْرَبُواْ الصَّلاَةَ وَأَنتُمْ سُكَارَى حَتَّىَ تَعْلَمُواْ مَا تَقُولُونَ» (5) اين آيه مردم را از نوشيدن شراب پيش از نماز نهي مي‏کند؛ يعني پنج بار در روز. تا اينکه در سال ششم هجري آية تحريم نازل شد: «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالانصَابُ وَالازْلاَمُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» (6)

و بدين ترتيب مي‏بينيم هر حکمي در اسلام به تدريج مطرح مي‏شود تا مردم را قانع سازد و دل‌ها را تربيت کند. اين شيوه در سرتاسر دعوت پيامبر به چشم مي‏خورد و به همين خاطر بود که قرآن در طول بيست و سه سال به تدريج نازل گرديد.
اين مقدمه ثابت مي‏کند که پيامبر(ص) به فرمان خداوند مي‏کوشيد مردم را تربيت کند و آنان را بسازد و باورها و فرهنگ‏ و اخلاق و کارهايشان را اصلاح کند. براي رسيدن به اين هدف بايد جامعه‏اي سالم و صالح به وجود آورد، زيرا انسان از جامعة خود تأثير مي‏گيرد. اگر جامعة قبيله‌ای جاهليت نمي‏توانست انسان بسازد، پيامبر کوشيد جامعه‏اي صالح پديد آورد و براي خلق چنين جامعه‏اي کوشيد تا حکومت را به دست گيرد و در مدينه توانست حاکم جامعة اسلامي شود. قرآن نيز اين سلطه و فرمانروايي را به پيامبر عطا کرد: «النَّبِيُّ أَوْلَى بِالْمُؤْمِنِينَ مِنْ أَنفُسِهِمْ» (7) اين سلطه غير از سلطة رسالت است، چون سلطة رسالت در جهت تبليغ احکام است.
سلطة دوم ولايت است، يعني سلطه در تربيت و سازماندهي و تأديب مردم و تشکيل جامعه به گونه‏اي که ارادة حاکم بر ارادة مردم غلبه داشته باشد.
اين ولايت به پيامبر داده شد تا بتواند مردم را تأديب و تربيت کند و آنان را از نو بسازد. اين ولايت و سلطة پيامبر نه سال و نيم طول کشيد و شکي نيست که اين مدت براي تربيت کامل مردم کافي نيست، زيرا انسان همان‌گونه که مي‏دانيد موجود پيچيده‏اي است و باورها، عادات، رفتارها، اعمال، اخلاق، روحيات و گرايش‏هاي گوناگوني دارد و اصلاح او نيازمند زمان درازي است.
اينجاست که معناي اقدام پيامبر در انتقال اين ولايت به علي(ع) روشن مي‏َشود. پيامبر از مردم پرسيد: «آيا من به شما از خودتان سزاوارتر نيستم؟» گفتند: «آري،» فرمود: «مَن کُنتُ مَولاهُ فَهذا عَلِيّ مَولاهُ هر که من مولاي او هستم اين علي مولاي اوست.» يعني او رهبر است و بايد از او اطاعت کنيد. او کسي است که به ساختن انسان‌ها و جامعه مي‏پردازد و بناي امت را تمام مي‏کند. اين همان مسئوليت مهم و بزرگي است که در روز غدير به امام علي واگذار شد.
در اينجا سؤالي پيش مي‏آيد: چرا اين مقام و سلطه به علي واگذار شد نه به غير او؟
براي پاسخ به اين سؤال بايد دربارة شخصيت امام علي بحث کنيم. مي‏دانيد که در يکي از سال‌ها در مکه قحطي آمد و زندگي بسيار دشوار شد. ابوطالب که پيرمردي بزرگوار و ارجمند بود از نظر مالي تنگدست بود. از اين رو خويشان و برادرانش نزد او آمدند و هر يک از آن‌ها سرپرستي يکي از پسران او را به عهده گرفتند تا از اين راه به او در ادارة امور زندگي‏اش کمک کنند. مثلاً عباس، پسر بزرگ‌تر او طالب را با خود برد و پيامبر پسر کوچک‌تر او يعني علي را. در آن هنگام علي شش سال داشت.
بنابراين علي در سن شش ‏سالگي وارد خانة محمد شد و اين امر دو سال پيش از بعثت پيامبر بود. مي‏دانيد که سن شش‏سالگي سرآغاز تربيت اساسي کودک است و پيش از آن بايد پاية تربيت کودک شکل گرفته باشد. علي در اين سن که آغاز دريافت تربيت صحيح است وارد خانة پيامبر شد. بي‏گمان پيامبر پيش از بعثت نيز مردي عادي نبود. اين‌گونه نبود که تا شب بعثت مانند ديگر انسان‏ها بوده باشد و يکباره پيامبر شده باشد. پيامبر پيش از رسيدن به نبوت نيز روزهايي را به تفکر و عبادت و رياضت مي‏پرداخت و حتي پيش از 25 سالگي به غار حرا مي‏رفت و عبادت مي‏کرد و به وضع امت خود مي‏انديشيد و مي‏کوشيد نفس خود را صفا دهد و وقتي صفاي نفس او به اوج رسيد، وحي بر او نازل گرديد.
بنابراين پيش از نزول وحي نيز خانة پيامبر خانة عبادت و تفکر و رياضت‏هاي روحي بود. بي‏گمان اين نوع عبادت‏ها بر فضاي خانه اثر مي‏گذاشت و علي در اين خانه زندگي مي‏کرد.
محمد به پيامبري مبعوث شد و علي اسلام آورد و شب و روز، در جنگ و صلح، در خانه و سفر، در سختي و گشايش همراه پيامبر بود، با پيامبر زندگي کرد و علوم و احکام فراواني از ايشان آموخت و مقام او به آنجا رسيد که پيامبر دربارة او فرمود: «أنا مَديَنة العِلِمِ وَ عَلِيّ بابُها» من شهر علمم و علي دروازه آن است.» اين مقام عظيمي است که تأثيرپذيري و فراگيري امام علي از پيامبر را مي‏رساند. شخصيت امام علي شبيه شخصيت پيامبر بود و بي‏ترديد اين شاگرد امين مي‏کوشيد همواره در رکاب پيامبر باشد. خود ايشان فرموده است: «کُنتُ مِن رَسُولِ اللهِ کَالفَصيلِ مِن اُمِهِّ؛ من نسبت به رسول خدا همچون بچه شتر نسبت به مادرش بودم.» همواره پاي خود را جاي پاي پيامبر مي‏گذاشت و مي‏کوشيد مثل پيامبر زندگي کند و به تمام معنا شاگردي واقعي و امانتدار باشد. اگر به زندگي علي بنگريم تشابه‏هاي فراواني با زندگي پيامبر مي‏يابيم. براي نمونه هنگامي که پيامبر ميان مهاجران و انصار پيوند برادري برقرار کرد، خودش با علي پيمان برادري بست. عمر او مانند عمر پيامبر 63 سال بود. پيامبر در حديثي فرموده‏اند: «عَليّ مِنّي وَ أَنا مِنهُ؛ علي از من است و من از اويم.» در حديثي ديگر آمده است: «أنا وَ عَلِيّ مِن شَجَرة واحِدَة؛ من و علي ازيک درخت هستيم.»
تشابه اين دو در اخلاق و کردار را به روشني مي‏توان دريافت؛ مثلاً در زمينة عدالت مي‏بينيم پيامبر(ص) در آخرين روز عمر خود به مسجد مي‏آيد و به منبر مي‏رود و مي‏گويد اي مردم هر کس من به پشت او تازيانه‏اي زده‏ام اين پشت من است [بيايد و قصاص کند]. هر کس من از او مالي گرفته‏ام بيايد و آن را از مال من برگيرد و هيچ يک از شما از اينکه [در اثر قصاص کردن] مورد کينه دشمني قرار گيرد نهراسد، زيرا چنين برخوردي در خور من نيست.» مردي برخاست و گفت : «اي رسول خدا، من بر شما حقي دارم، در روز احد که چوبي در دست داشتيد و مردم را براي جنگ به صف مي‏کرديد، ضربه‏اي به شکم من زديد. مي‏خواهم انتقام آن را بگيرم. پيامبر فرمود: نزديک بيا اي مرد. وقتي آن مرد نزديک شد، گفت: اي رسول خدا هنگامي که آن ضربه را به شکم من زديد لباسي بر تن نداشتم و شکمم عريان بود، پيراهن خود را بالا بزنيد تا شما را همان گونه که به من ضربه زده بوديد قصاص کنم. وقتي پيامبر پيراهن خود را بالا زد آن مرد خود را بر روي دو پاي پيامبر انداخت و آن‌ها را بوسيد و عذرخواهي کرد و گفت: اي رسول خدا دوست داشتم براي همة کساني که اين صحنه را مي‏ّبينند و مي‏شنوند ثابت کنم که شما به آنچه مي‏گوييد عمل مي‏کنيد و با آن زندگي مي‏کنيد و از روي ريا و خودنمايي نيست، بلکه براي حق‏طلبي و حق‏خواهي است.

اين عدالت شگفت‏انگيزي را که در زندگي پيامبر مي‏بينيم در سخنان علي نيز مي‏شنويم. علي(ع) فرموده است: «وَ اللهِ لَأَن أبيتَ عَلَي حَسَکِ السَّعدانِ مُسَهَّداً وَ اُجَرَّ فيِ الأغلالِ مُصَفَّداً، أَحَبُ اِلَيَّ مِن أن الَقي اللهَ [وَ رَسولَهُ] يَومَ القِيامَةِ ظالِماً لِبعَضِ حُقوقِ العبادِ أو غاصِباً لشَيء مِن الحُطام؛ به خدا اگر شب را بر روي خارهاي گياه سعدان (خار شتر) بيدار مانم و در طوق‏هاي آهنين از اين سو به آن سويم کشند، خوش‌تر دارم تا در روز رستاخيز بر خدا و رسول درآيم و بر يکي از بندگان ستمکار باشم يا اندک چيزي گرفته باشم.»
در شجاعت و دلاوري نيز شباهت فراواني ميان علي و پيامبر وجود دارد. خيلي‏ها از شجاعت علي بسيار مي‏دانند و اين سخن او را شنيده‏اند که «لا أبُالي ان وقعتُ عَلَي الموَتِ أو وَقَعَ المَوتُ عَلَيَّ؛ باکي ندارم که من به کام مرگ درافتم يا مرگ مرا در کام خود کشد.» ولي بايد اين سخن امام را شنيد که «کنا اذا اشتد البأس و حمي الوطيس نلوذ برسول الله؛ هر گاه سختي‏ها شدت مي‏ِیافت و جنگ بالا مي‏گرفت، به رسول خدا پناه مي‏برديم.»
در اخلاق و بخشندگي مي‏بينيم مقام او همانند مقام پيامبر است و شباهت ميان زندگي آنها واضح است.
دربارة شجاعت امام داستان جالبي را برايتان نقل مي‏کنم. در جنگ صفين که جنگ ميان امام علي(ع) و معاويه بود، امام، معاويه را به مبارزه طلبيد و فرمود: خودت به جنگ بيا تا مردم در امان باشند. چرا باعث مي‏شوي مردم يکديگر را بکشند. بيا ما بجنگيم و مردم را رها کنيم تا در امان بمانند. در اين وقت عمروبن عاص که حضور داشت به معاويه گفت: او درخواست منصفانه‏اي داده است. معاويه گفت: از زماني که براي من خيرخواهي کرده بودي هيچ‏گاه به من نيرنگ نزده بودي جز امروز.آيا به من مي‏گويي به مبارزه با الحسن بروم در حالي که مي‌‏داني او دلاوري بزرگ است. گويا تو به حکومت بر شام پس از من چشم دوخته‏اي!»
هنگامي که علي، عمرو بن عبدود را کشت، خواهرش بر سر جنازة او آمد و چون فهمید علی قاتل عمرو است، گريه و زاري نکرد، زيرا قبايل عرب بر خود ننگ نمي‏دانستند که يکي از آنان به دست علي کشته شود.
روزي معاويه با عبدالله بن زبير که از دلاورترين دلاوران عرب بود شوخي مي‏کرد. عبدالله بن زبير گفت: «اي معاويه کدام يک ازدلاوري‏هاي مرا انکار مي‏کني؟ من در جنگ رو در روي علي ايستاده‏ام.» و اين بزرگ‌ترين افتخار او به شمار مي‏آمد. معاويه به او گفت: «اگر در برابر او مي‏ايستادي ناگزير تو و پدرت را با دست چپ خود مي‏کشت و دست راست او آزاد بود و دنبال کسي مي‏گشت که او را بکشد.» شجاعت علي نياز به بحث ندارد و او در اين ويژگي همانند پيامبر(ص) بود.
اما درباره سخاوت و بخشندگي او نيز داستان‏هاي فراواني وجود دارد که به داستاني که در سورة انسان آمده است اشاره مي‏کنم:

در اين سوره آمده است: «وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا؛» (8) محسن بن ابي محسن ظبياني نزد معاويه آمد و به او گفت: «اي معاويه! ازنزد بخيل‏ترين مردم مي‏آيم.» معاويه گفت: «واي بر تو آيا درباره با الحسن مي‏گويي بخيل‏ترين مردم است؟ به خدا سوگند اگر او دو خانه داشته باشد يکي پر از طلا و ديگري پر از کاه، طلاها را پيش از کاه‏ها [در راه خدا] مصرف مي‏کند.» و به همين ترتيب مي‏ّبينيم که اخلاق علي شباهت بسياري به اخلاق پيامبر داشته است. او با پيامبر زندگي مي‏کرد و پیامبر او را تربيت می‌کرد و سرانجام شاگردي همانند استاد شد و تجسم کامل دين شد تا آنجا که قرآن کريم او را نفس پيامبر خوانده است: «وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَكُمْ» [آل عمران، 61] که همه مفسران به اتفاق آن را درمورد علي (ع) تفسير کرده‏اند. از اين رو بود که پيامبر علي را مکلف ساخت سرپرست و مربي مردم باشد و بر آنان حکومت کند.
در اينجا برخي از سخنان او را که بيانگر شيوة حکمراني و روش او در تربيت مردم است به طور کوتاه ذکر مي‏کنم.» او حاکمي بود که به آنچه فرمان مي‏داد ايمان داشت. تاريخ نويسان دربارة او گفته‏اند: هيچ گاه مردم را از کاري نهي نکرد مگر آنکه خودش پيش از آنان از آن کار دوري کرده بود و هيچ گاه از آنان نمي‏خواست کاري کنند مگر آنکه خود پيش از آنان آن را انجام مي‏داد.» او نخستين کسي بود که قانون را اجرا مي‏کرد. در اینجا باید به عنصر مسئوليت‌‌پذيري توجه کنيم، اينکه صرفاً شخصي حاکم باشد کافي نيست.حاکم کسي است که مسئوليت‏پذير باشد و مسئوليت اداره مردم را بر عهده بگيرد. ايشان فرموده است: «أ أقنع من نفسي بأن يقال اميرالمؤمنين و لا اشارکهم في مکاره الدهر او اکون لهم اسوة في جشوبة العيش فوالله فما خلقت ليشغلني اکل الطيبات کالبهيمة المربوطة همّها علفها او المرسلة شغلها تقلبها تفترش من اعلافها و تلهو عما يراد بها؛ آيا بدين بسنده کنم که مرا اميرمؤمنان گويند و در ناخوشي‏هاي روزگار شريک آنان نباشم؟ يا در سختي‏هاي زندگي نمونه‏اي برايشان نشوم؟ مرا نيافريده‏اند تا خوردني‏هاي گوارا سرگرمم سازد، چون چارپايي بسته که به علف پردازد يا آنکه واگذارده است و به اين سو و آن سو رود و شکم را از علف‌هاي آن بينبارد و از آنچه بر سرش آرند غفلت دارد.» (9)
در سخني ديگر فرموده است : «و لو شئت لأهتديت الطريق الي مصفّي هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذا القزّ ولکن هيهات أن يغلبني هواي و يقودني جشعي الي تخير الأطعمة و لعلّ بالحجاز او اليمامة من لا طمع له في القرص و لا عهد له بالشبع؛ و اگر مي‏خواستم مي‏دانستم چگونه عسل پالوده و مغز گندم و بافته ابريشم را به کار برم. ليکن هرگز هواي من بر من چيره نخواهد گرديد. و حرص، مرا به گزيدن خوراک‏ها نخواهد کشيد. چه، شايد در حجاز يا يمامه کسي حسرت گرده ناني برد يا هرگز شکمي سير نخورد.» (10)
اين گونه مسئوليت‏پذيري‏هايي که در زندگي امام مشاهده مي‏کنيم، انسان را به شگفتي مي‏آورد، و اعتماد او را به سيرة حاکمان جلب می‌کند. حاکم سخاوتمند کسي است که الگوي ملت خود باشد. چگونه ممکن است يک انسان غذا نخورد؟ مگر نه اين است که خداوند نعمت‏هاي پاکيزه را براي انسان آفريده است؟ چرا، ولي براي انسان‏هاي عادي. حاکم و فرمانروا بايد همچون ضعيف‏ترين زيردستان و افراد تحت حکومت خود زندگي کند. از اين رو امام هنگامي که حکومت را در دست داشت نمي‏پذيرفت که سير بخورد، مبادا که در حجاز يا يمامه کسي باشد که حسرت نان داشته يا سير نخورده باشد. او خود را در برابر مردم مسئول مي‏داند و ميان آنها فرق نمي‏گذارد. ايشان در نامه معروف به فرماندار خود براي مساوات ميان مردم استدلال و دربارة لزوم مراعات حال مردم مي‏گويد: «ان الخلق … اما اخ لک في الدين او نظير لک في الخلق؛ مردم يا برادر ديني تو هستند يا در آفرينش همچون تواند.» يک ملت از هر فرقه و مذهب و آيين که باشند در آفرينش همچون تو هستند و انسان‌اند و خاستگاه و سرآغاز شکل‏گيري جامعه‏ها نيز انسان است. معيار شهروندي انسان بودن است. اگر قرار باشد اعتقادات انسان او را از انسانيت خارج کند، او حق شهروندي ندارد و اگر عقايد انسان او را از انسانيت بيرون نمي‏برد، پس حق شهروندي دارد، زيرا همه در آفرينش همانند يکديگرند.
امام در يکي ديگر از سخنان خود فرموده‏اند: «لايقوم سلطان بسفک دم حرام؛ هيچ حکومتي با ريختن حرام خون قوام نمي‏يابد.» چرا که اين کار موجب ضعف و تزلزل آن مي‏شود و بلکه او را به نابودي مي‏کشاند. فکر نکنيد کسي مي‏تواند با خونريزي پيروز شود و بر مردم غلبه کند. چه بسا خونريزي بتواند يک روز، دو روز، يا مدتي در دل مردم ايجاد ترس و وحشت کند ولي ديري نمي‏پايد که به نابودي آن حکومت مي‏انجامد. يکي از پژوهشگران سخنان امام در روزي که به خلافت مسلمانان انتخاب شد با وصيت‏هاي ايشان در روز شهادت در بستر مرگ مقايسه کرده و نکتة شگفت‏انگيزي را کشف کرده است، او دريافته که وصيت‏هاي امام در روز شهادت با خطبة ايشان در روز آغاز خلافت و فرمانروايي کاملاً مطابقت و همخواني دارد. از اين نکته درمي‏يابيم که اين مرد منصب حکومت را ابزاري براي خدمت و انجام وظيفه مي‏دانسته است و از اين رو سخنانش در روز خلافت و روز شهادت يکسان است. امام در روز شهادت خدا را به خاطر موفقيت در انجام وظيفه شکر مي‏کند و روزي که به خلافت رسيد از خدا خواست او را در انجام وظيفه ياري کند و فرمود: «اگر نبود که با پذيرفتن خلافت بتوانم حقي را به پا دارم يا باطلي را به زير کشم همانا افسار شتر خلافت را بر روي کوهان آن مي‏انداختم و آن را وامي‏گذاشتم.»
در سفارش‏هايي که به فرمانداران خود دارد آنها را از پنهان شدن از مردم بازمي‏دارد و مي‏فرمايد: «الاحتجاب عن الخلق يقطع عنهم علم ما احتجبوا دونه فيصغر عندهم الکبير و يعظم الصغير و يقبح الحسن و يحسن القبيح و يشاب الحق بالباطل و انما الوالي بشر لايعرف ما تواري عنه الناس به من الامور؛ و نهان شدن از رعيت واليان را از دانستن آنچه بر آنان پوشيده است باز دارد. پس کار بزرگ نزد آنان کوچک به شمار آيد و کار کوچک بزرگ نماند، زيبا زشت شود و زشت زيبا، و باطل به لباس حق درآيد. و همانا والي انساني است که آنچه را مردم از او پوشيده دارند، نداند.» (11)
امام با اين جملات خطرهاي پوشيده ماندن از چشم مردم را گوشزد مي‏کند؛ اين يک بيماري خطرناک و فراگير در ميان حاکمان و مردم عادي است. حاکم خود را از مردم پنهان مي‏کند و مي‏بيند با پنهان ماندن حکمراني او آسان‌تر می‌شود. ولي پيامدهاي اين پنهان شدن چيست؟ امام اين پيامدها را به طور روشن توضيح داده‏اند. هنگامي که حاکم از مردم پنهان مي‏شود حقايق و واقعيت‏ها از چشم او پنهان مي‏ماند و مردم احساس مي‏کنند فردي که خود را از آنان مخفي کرده است با آنان تفاوت دارد، زيرا اين حالت نوعي هیبت و هراس در آنان پديد مي‏آورد. وقتي حاکم از امور کشور آگاه نباشد، چاپلوسان نزد او راه مي‏ِيابند و به ستايش او مي‏پردازند و مي‏گويند: حکومت تو صالح و کارآمد است و مردم در آسايش به سر می‌برند و مشکلی ندارند. اما خیرخواهان سختی‌های را که ملت دارند برای حاکم بازگو می‌کنند. وجود چاپلوسان و اطمينان دادن آنها به حاکم و همچنين دور بودن حاکم از مردم سبب مي‏شود که او سخن خيرخواهان و خردمندان را به سختي بپذيرد و به دروغ‏هاي چاپلوسان تمايل نشان دهد و آنان را به خود نزديک کند و خيرخواهان دلسوز را از خود دور کند، زيرا آنها از او انتقاد مي‏کنند و او انتقاد را برنمي‏تابد. ستايش و چرب‏زباني فراوان، حاکم را به اين خيال مي‏اندازد که او واقعاً فرستاده‏اي از جانب خدا و صاحب رسالت، عنصري متمايز از ديگران است که براي نجات ملت آمده است. وقتي اين غرور در او پديد آمد ديگر به هيچ وجه انتقاد را نمي‏پذيرد. چنين حاکمي امور را به دوستانش مي‏سپارد، زيرا معيار حق و باطل براي او ميزان محبت ورزيدن انسان‏ها به او ست، نه شايستگي و توانمندي آنها. کسي که او را دوست داشته باشد، عهده‏دار امور مي‏شود و کسي که او را دوست نداشته باشد از ادارة امور دور نگه داشته مي‏شود. و بدين ترتيب مناصب از دست شايستگان بيرون مي‏آيد و به دست چرب‏زبانان و چاپلوسان مي‏افتد و در نتيجه جامعه ويران مي‏شود.
از سوي ديگر دور بودن مردم از حاکم باعث مي‏شود که آنها کوچک را بزرگ و بزرگ را کوچک بپندارند و در نتيجه دچار سرگرداني شوند: يا به تقديس و پرستش حاکمان روي آورند و ضعيف و خوار مي‏َشوند و انتقاد و دادخواهي را کنار مي‏گذارند و حقيقت را پنهان مي‏کنند که در اين حالت حاکم نمي‏تواند به درستي حکمراني کند؛ و يا از حاکمان کينه به دل مي‏گيرند که خطرناک‏ترين تهديد براي حکومت است. امام علي دربارة عدالت مي‏فرمايد: «و الله لانقذن المظلوم من ظالمه و اقودنّ الظالم بخزامته؛ به خدا سوگند ستمديده را از [چنگ] ستمگر نجات مي‏دهم و مهار ستمگر را در دست مي‏گيرم.» در جاي ديگر فرموده است: «الذليل عندي عزيز حتي آخذ الحق له و القوي عندي ضعيف حتي آخذ الحق منه؛ انسان خوار در نزد من عزيز است تا آنکه حق او را به او بازگردانم و توانمند در نزد من ضعيف است تا آنکه حق را از او بازستانم.»
در حقوق جزايي مدرن يک اصل بنيادين وجود دارد که آن را نخستين بار در سخنان امام علي مي‏يابيم: «لا آخذ علي التهمة و لا اعاقب علي الظن؛ به صرف اتهام سرزنش نمي‏کنم و به صرف گمان عقاب نمي‏دهم.» در سخني ديگر فرموده است: «اجور الناس من عدّ جوره عدلا؛ ستمگرترين مردم کسي است که ستم خود را عدالت بشمارد.» در جایی دیگر می‌فرماید: «شر الناس من یعین علی المغلوب؛ بدترین مردم کسی است که غالب را در برابر مغلوب یاری می‌کند.» هنگامي که امام مي‏خواهد مردم را براي کمک به حق برانگيزد تا در برابر ستم و ستمگر بي‏تفاوت نمانند مي‏فرمايد: «الراضي بفعل قوم کالداخل فيه معهم؛ کسي که به عمل قومي خوشنود باشد مانند کسي است که در آن کار همراه آنان شده‏ است.» و نيز مي‏فرمايد: «الساکت عن الحق شيطان اخرس؛ کسي که در برابر حق ساکت بماند شيطاني لال است.»
دربارة دانش سخن ارزشمند و مهمي فرموده است. من اين سخنان را به طور گذرا مطرح مي‏کنم، زيرا اگر بخواهيم دربارة آنها بحث کنيم هر يک از آنها زمان بسياري نياز دارد. ايشان فرموده است: «العقل حفظ التجارب؛ خرد، نگه داشتن و به خاطر سپردن تجربه‏هاست.» برادران مي‏دانند که خاستگاه همة علوم امروزي تجربه و تکرار و به قانون درآوردن آن است. قانون در اصطلاح علماي منطق درک کليات است که آن را عقل يا قوة کامله مي‏ناميم. اين اصل در پيشرفت علوم نقش اساسي دارد.
دربارة آزادي و آزادي ملت‌ها امام علي سخن مشهوري دارند: «لاتکن عبد غيرک و قد جعلک الله حرّا؛ بنده ديگري مباش که خداوند تو را آزاد آفريده است.» و سپس مفهوم آزادي را تفسير کرده است، دوست دارم اين جمله را توضيح دهم تا به ميزان بلندي و ارزش اين سخنان- – وقتي که در انها ژرف مي‏نگريم- پي ببريد. معروف است که مي‏‏گويند: مرز آزادي، آزادي ديگران است. انسان آزاد است هر گونه که بخواهد رفتار کند ولي اين آزادي او به آزادي ديگران محدود مي‏شود. جايي که آزادي به تجاوز به حقوق ديگران بينجامد، دیگر آزادي وجود ندارد. اين يک تفسير رايج از آزادي است که تا امروز نيز از آن پيروي مي‏کنند و آن را مبناي همة قوانين مدني در جهان مي‏دانند.
ولي به ذوق امام در تفسير آزادي بنگريد: مي‏فرمايد: «من ترک الشهوات کان حرّا؛ هر که شهوت‏ها و خواسته‏هاي نفساني را رها کند، آزاده است.» منظور امام اين است که آزادي هيچ حد و مرزي ندارد. آزادي چيست؟ آزادي تنها رها شدن از ديگران نيست، بلکه رها شدن از نفسي که به بدي فرمان مي‏دهد نيز هست. همان گونه که وقتي من از سيطرة استعمارگر يا استثمارگر اقتصادي و يا سلطه اشغالگر يا ستمگر رها مي‏شوم، آزادم، به همين ترتيب وقتي از شهوت‏ها و هوس‏هايم رها مي‏شوم نيز آزادم. وقتي در اين مفهوم دقت کنيم، درمي‏يابيم که مي‏توان گفت: آزادي حد و مرزي ندارد به این شرط که از همه چیز آزاد بود، نه تنها از ديگران. چرا؟ زيرا آن آزادي که تجاوز به آزادي ديگران را به دنبال داشته باشد آزادي نيست، بلکه نوعي تجاوز و ستمگري يعني خودپرستي و خودکامگي. در اين صورت هيچ‏گاه آزادي ما با آزادي ديگران تعارض پيدا نمي‏کند.
در مورد کار و کارگر کافي است به اين سخن امام توجه کنيم: «العبادة سبعون جزءاً افضلها العمل؛ عبادت هفتاد جزء دارد که بهترين آنها، کار کردن است.» يعني به کار، رنگ عبادت و قداست مي‏دهد که چند شب پيش به تفصيل در اين باره صحبت کردم.
از زيباترين سخنان امام دربارة حاکمان و غير حاکمان، احترام به افکار عمومي است. محترم شمردن افکار عمومي يکي از انديشه‏هاي نويني است که زاييده دموکراسي جديد است ولي مي‏ّبينيم امام در سخنان خود اين حقيقت را پذيرفته‏ و فرموده است: «انما يعرف الصالحون بما يجري الله علي السن عباده؛ نيکوکاران با نام نيکي که خداوند از آنها بر زبان بندگانش جاري مي‏سازد، شناخته مي‏شوند.» در جاي ديگر فرموده‏اند: «قلوب الرعية خزائن راعيها فما اودع من عدل او جور وجده فيها؛ دل‌هاي تودة مردم، گنجينه‏هاي حاکمان ايشان است. پس آنچه از عدالت يا ستم در آنها قرار دهند، باز خواهند يافت.» در حديث ديگري فرموده‏اند: «اتقوا ظنون المؤمنين فإن الله اجري الحق علي السنتهم؛ از گمان‏هاي مردم با ايمان بپرهيزيد که خداوند حق را بر زبان آنان جاري ساخته است.»
در واقع اگر بخواهيم دربارة حکومت امام و شايستگي ايشان براي ولايت بحث کنيم بايد به نامه ايشان به مالک اشتر – هنگامي که او را به فرمانداري مصر گماشت- مراجعه کنيم. امام در اين عهدنامة بلند به ويژگي‏هاي حکومت، شيوة زمامداري، شرايط حاکم و روش برخورد او با کارگزاران، تودة مردم، لشکريان، وزيران، وزيران پيشين و ثروتمندان پرداخته است، در اين نامه گنجينه‏هايي از معرفت نهفته است. از برادران خواهش مي‏کنم با اين نامه که در نهج البلاغه هست و به طور جداگانه نيز چاپ شده است آشنا شوند.
در اين شب فرخنده چکيده و یا جرعه‌ای از درياي فضايل علي(ع) را ذکر کرديم. از خداوند مي‏خواهم اين عيد را بر همگان مبارک گرداند.
در پايان سخنانم دوست دارم اين نکته را تذکر دهم که ولايت علي تنها به معناي دوست داشتن نيست. شخصي از امام صادق(ع) پرسيد: «سرورم ما نام‌هاي شما را بر روي خودمان قرار مي‏دهيم، آيا سودي براي ما دارد؟ امام به او فرمودند: آري، آيا دين چيزي جز دوست داشتن است؟ سپس اين آية شريفه را خواندند: «قُلْ إن کُنتُم تُحِبّونَ اللهَ فَاتّبِعونی یُحبِبکُمُ اللهُ» (12) دوست داشتن تنها و پيروي نکردن امري بي‏معناست، عاطفه و احساس گذرا است که در مورد هر پديده‏اي وجود دارد. محبت صحيح و ولايت يعني پذيرفتن اين حقيقت که امام برتر از ماست و به ما از خودمان سزاوارتر است. درست است. پيامبر فرمود: «آيا من به شما از خودتان سزاوارتر نيستم؟» گفتند: آري، فرمود: «هر که من مولاي او هستم اين علي مولاي اوست.»
بنابراين کسي ولايت علي را پذيرفته و پيرو اوست که ارادة او را بر اراده خود ترجيح دهد. اگر نفس او چيزي بخواهد و علي چيز ديگري بخواهد بايد اراده و خواست علي را بر خواست خود مقدم بشمارد. بر اين اساس ما هنگامي که با حلال و حرام، درست و نادرست حق و ستم روبه رو مي‏شويم بايد اين ولايت را در وجود خود حس کنيم. علي آن گونه که خود فرموده کسي است که اگر اقالیم هفتگانه را تا پوستة جوي را به ستم از دهان مورچه‏اي بگيرد، نمي‏پذيرد. چگونه ممکن است کسي بگويد دوستدار و پيرو چنين امامي است ولي به حقوق ديگران احترام نگذارد؟ اين شخص چگونه مي‏تواند ادعا کند پيرو اين امام است؛ امامي که پس از بازگشت از جنگ صفين وقتي در بازار قدم مي‏زد به زني برخورد که مشک آبي به دوش داشت و مي‏گفت: خدا ميان من و اباالحسن داوري کند! امام که در آن زمان خليفة مسلمانان بود ايستاد و از آن زن پرسيد: «اي کنيز خدا، اباالحسن به تو چه کرده است؟» آن زن گفت: شوهرم در جنگ کشته شده است و من فرزندان کوچکي دارم که سرپرستي ندارند. امام مشک را از او گرفت و بر دوش خود گذاشت و همراه او آمد. وقتي در راه برخي از اصحاب امام را ديدند و خواستند مشک را از ايشان بگيرند امام نپذيرفت و به آنان اشاره کرد که او را تنها بگذارند و بروند. امام همراه آن زن به خانه‏اش رفت و ديد کودکان يتيمي دارد. پس مشک را گذاشت و به بازار رفت و غذا و خورشي خريد و به خانه بازگشت، زن از امام خواست تا با بچه‏ها بازي کند و تنور را براي نان پختن روشن کند و خود مشغول خمير کردن شد. هنگامي که آتش برافروخته شد امام صورت خود را روبروي آتش گرفت و گفت: «بچش اي اباالحسن، بچش اي اباالحسن، اين جزاي کسي است که از يتيمان غافل شود.»
امام چنين بينش و چنين احساس مسئوليتي داشت. بي‏ترديد کسي که حاکم و فرمانرواي امتي مي‏شود، دايرة مسئوليت او گسترده است و از اين روست که امام مي‏فرمايد: «شايد در حجاز يا يمامه کسي در حسرت ناني باشد يا هرگز شکمي سير نخورده باشد.» ولي وقتي دايرة مسئوليت انسان محدود است نيز نمي‏تواند مسئوليت خود را ناديده بگيرد: «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته؛ همه شما نگهبان و سرپرستيد و همة شما نسبت به زيردستانتان مسئوليت داريد.» «ما آمن بالله و باليوم الآخر من بات شبعانا و جاره جائع؛ به خدا و روز رستاخيز ايمان نياورده است کسي که شب سير بخوابد ولي همسايه‏اش گرسنه باشد.» اين حديث ايمان کسي که رنج و گرسنگي همسايه‏اش را درک نکند و با شکم سير بخوابد در حالي که او گرسنه است، انکار مي‏کند. سخن ساده‏اي نيست، مي‏گويد چنين کسي به خداوند و رستاخيز ايمان ندارد.
برادران، هر کس بايد مسئوليت خود را ادا کند. چگونه ممکن است انساني اين سخن علي را بشنود که «کسي که در برابر حق سکوت کند، شيطاني لال است.» ولي در برابر حق ساکت بماند و آن را حتي با زبانش ياري نکند؟ يا حد اقل با قلب خود حق را ياري کند که بنا بر احاديث اين ضعيف‏ترين درجة ايمان است. بنابراين ولايت يعني پذيرفتن اينکه ارادة امام بر اراده ما مقدم است، يعني در رفتار پيرو او باشيم و خود را با او هماهنگ سازيم و از اين راه رسالت و دين را تقويت کنيم.
از خداوند مي‏خواهيم که اين روزها را بر ما مبارک گرداند و ما را از کساني قرار دهد که علي را در عرصة رسالت و دين ياري مي‏کنند نه اينکه او را دوست داشته باشيم و اين دوست داشتن را عامل تفرقه و دورشدن از يکديگر قرار دهيم، چرا که چنين محبتي جز آزردن محبوب نيست. خداوند به شما توفيق عطا کند. والسلام عليکم.

1. «امروز دین شما را به کمال رسانیدم و نعمت خود بر شما تمام کردم و اسلام را دین شما برگزیدم.» مائده (5)، 3.
2. «شیطان می‌خواهد با شراب و قمار میان شما کینه و دشمنی افکند و شما را از یاد خدا و نماز باز دارد، آیا بس می‌کنید؟ مائده (5)، 91.
3. «تو را از شراب و قمار می‌پرسند. بگو در آن دو گناهی بزرگ و سودهایی است برای مردم و گناهشان از سودشان بیشتر است.» بقره (2)، 219.
4. «من چیزی را که شما می‌پرستید، نمی‌پرستم و شما نیز چیزی را که من می‌پرستم نمی‌پرستید و من پرستندة چیزی که شما می‌پرستید نیستم و شما پرستندة چیزی که من می‌پرستم نیستید. شما را دین خود و مرا دین خود.» کافرون (109)، 2ـ6.
5. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، آن‌گاه که مست هستید گرد نماز مگردید تا بدانید که چه می‌گویید.» نساء (4)، 43.
6. «ای کسانی که ایمان آورده‌اید، شراب و قمار و بت‌ها و گروبندی با تیرها پلیدی و کار شیطان است. از آن اجتناب کنید تا رستگار شوید.» مائده (5)، 90.
7. «پیامبر به مؤمنان از خودشان سزاتر است.» احزاب (33)، 6.
8. «و طعام را در حالی که خود دوستش دارند به مسکین و یتیم و اسیر می‌خورانند.» انسان (76)، 8.
9. نهج البلاغه، نامه 45.
10. همان.
11. نهج البلاغة، خطبة 53.
12. «بگو اگر خدا را دوست می‌دارید از من پیروی کنید تا او نیز شما را دوست بدارد.» آل عمران (3)، 31.

عيد غدير مبارك.

نگاره‌ای از صحنه‌ای از غدیر خم. منسوب به کتاب الآثار الباقیة عن القرون الخالیة متعلق به بیرونی. در کتابخانه دانشگاه ادینبورگ انگلستان.

نگاره‌ای از صحنه‌ای از غدیر خم. منسوب به کتاب الآثار الباقیة عن القرون الخالیة متعلق به بیرونی. در کتابخانه دانشگاه ادینبورگ انگلستان.

تعصب در برابر تعصب

فيلم تازه منتشر شده به نام«معصوميت مسلمانان» توسط يك كشيش مسيحي تندرو و افراطي بر ضد پيامبر اسلام كه او را فردي هوسران و خونريز كه با هر زني هم بستر مي شود معرفي كرده است. بايد گفت اين فيلم ناشي از كينه ها و عقده هاي يك كارگردان كشيش و متعصب است.حدود دو سال پيش هم اين دسته از مسيحيان افراطي برگه هاي قرآن را به آتش كشيدند و حالا هم از حيطه ي سينما بر مقدسات مسلمانان مي تازند.گفته مي شود يكي از سازنده هاي فيلم پيدا شده كه سابقه ي زندان و كلاهبرداري دارد.لويي ترو مستند ساز بي بي سي كه خود يك بي خدا هست به سراغ اين دسته از مسيحيان افراطي رفت و مستندي از وي چندين ماه گذشته پخش شد.اين افراد از خاطرات خوبشان سوزاندن قرآن و ديگر كتاب هاست و ساختن فيلمي بر عليه يهوديان و يكي از حرف هايشان هم»مسلمونا بهتره خفه شن و دهنشون رو ببندن!».اما اين فيلم موهن و غير هنري و اهانت آميز بسياري از مسلمانان متعصب را خشمگين كرد.

يك كشيش و كارگرداني نتيجه اش يك فيلم سخيف و مبتذل و كينه پرور بر اساس تعصبات مذهبي.تعصب انسان را ويران مي كند گوش را چشم را عقل را شعور و فهم را انديشه را انسانيت و وجدان را مي ربايد.بنده هم اين فيلم را هم سازنده ي اين فيلم را هم همكارانش كه چند روزيست به سفارت خانه ها مي ريزند و تا به حال سفير آمريكا را نيز به قتل رسانده اند محكوم مي كنم!اين افراد مسلمان نما و عربده كش متعصب كه مشخص نيست از كه و از چه دفاع مي كنند. نام رسول الله را بر زبان مي آورند در حالي كه خود آسيب شديدي به ايشان وارد مي كنند.اين فيلم محمد را شخصيت خونريز معرفي كرده و اين افراد بدون ذره اي آگاهي اين مسئله را خود اثبات مي كنند.اگر پيروان محمد اين چنين وحشي و بي احساس هستند پس پيامبرشان چه بوده؟اينان كيستند و به خيابان ريختند و شهر ها را به آتش كشيدند و دم از اسلام مي زنند و از غيرت اسلامي دم مي زنند وحشيانه به سفارت ها و مغازه و ماشين ها حمله مي برند؟ سفير آمريكا گناهش چه بود؟ اين حركات وحشيانه و احمقانه چيست؟

اين حملات وحشيانه و طالباني از عقده ها و هيجانات نشات مي گيرد.سابقه نشان داده اين اعمال تنها اسلام را پليد و مسلمانان را وحشي به جهانيان معرفي كرده و منشا توهين را نيز معروف.كتاب سلمان رشدي را چه چيزي معروف و پر فروش كرد؟همان حكم احمقانه توسط آيت الله خميني بود كه باعث شد آيات شيطاني مورد توجه قرار بگيرد.شاهين نجفي را چه چيزي معروف كرد؟همان حكم ارتداد و تعيين جايزه براي سرش و كمپين داوطلبان براي كشتن شاهين نجفي!و حالا هم اين فيلم معروف شده.اين چه عقده ايست كه اين افراد از آمريكا دارند؟چون فيلم توسط يك آمريكايي ساخته شده است مقصر دولت آمريكاست؟اين دولت هيچ همكاري با اين فيلم نداشته است فراموش نكنيم روزي اوباما پيامي براي ماه رمضان فرستاد.اين توهين البته سرشار از عقده و كينه و تعصب بوده اما عامل بسياري از اين توهين ها مسلمانان متعصب و افراطي هستند باعث بسياري از اين توهين ها اين حركات است.آنچه اين كارگردان در فيلمش مي گويد يك مشت اراجيف است ما نبايد به اين اراجيف توجه كنيم اگر قرآن در دل ماست پس نبايد نگران باشيم.اين فيلم به محمدي كه خود ساخته توهين مي كند نه به محمد پيامبر اسلام.ما خود خدايي ساختيم براي خود اسلامي ساختيم براي خود پيامبري ساختيم و بر آنها سجده كرديم تا با ديگران تفاوت داشته باشيم تا خطي بين ما و ديگران باشد و از همه بالاتر باشيم تا به بهشت برويم ما عاشق خدا نبوديم عاشق بهشت بوديم!و خدايي كه شايد زماني در دلمان بود را فراموش كرديم اسلامي را كه محمد پيامبر اوست و محمدي كه خدا خداي اوست را فراموش كرديم. خداوند درون انسانهاست.آيات قرآن را فراموش نكيم:با آنانكه با شما مي جنگند بجنگيد اما متجاوز نباشيد و خدا متجاوزين را دوست ندارد-اگر دشمن تو مايل به صلح بود تو نيز مايل به صلح باش-اگر انساني يك بي گناه را بكشد مثل آن است كه جان تمام انسانها را گرفته اگر انساني به يك انسان ديگر جان دهد چون آن است كه به تمام انسانها جان بخشيده.اي كاش تعصب ما را از اسلام دور نكند و اي كاش خشم خود را فرو مي برديم . اين فحاشي ها و اهانت ها نتيجه ي دور شدن از دين اصلي و نزديك شدن به دين فرعيست.اي كاش كمي منطقي رفتار مي كرديم.تعصب در برابر تعصب.